گریه کردیم... دو تا شعله ی خاموش شده
گریه کردیم... دو آهنگ فراموش شده
پر کشیدیدم، بدون پرِ زخمی با هم
عشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هم
مرگ پشت سرمان بود، نمی دانستیم
بوسه ی آخرمان بود، نمی دانستیم
زندگی حسرت یک شادی معمولی بود
زندگی چرخش تنهایی و بی پولی بود
زخم، سهم تنمان بود، نمی ترسیدیم
زندگی دشمنمان بود، نمی ترسیدیم
شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد
شعر، من را وسط زندگی ات هل می داد
شعر من بین تن زخمی مان پل می شد
بیت اول گره روسری ات شل می شد
بیت تا بیت فقط فاصله کم می کردی
شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی
پیِ تاراندن غم های جدیدم بودی
نگران من و موهای سپیدم بودی
نگران بودی، یک مصرع غمگین بشوم
زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم
نگران بودی اندوه تو خاکم بکند
نگران بودی سیگار هلاکم بکند
نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم
نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم
آه... بدرود گل یخ زده ی بی کس من
آه بدرود زن کوچک دلواپــس من...
بغلم کن غمِ در زخم، شناور شده ام
بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام
بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود
بغلم کن که خدا دورتر از این نشود
مرگ را آخر هر قافیه تمرین نکنم
مردم شهر تو را، بعد ِتو نفرین نکنم
کاش این نعش به تقدیر خودش تن بدهد
کاش این شعر به من جرات مردن بدهد...
"حامد ابراهیم پور"
سرد یعنی تو
که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که من نیستم...
گرم یعنی تو
که هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای بعدها
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که منم...
آب یعنی تو
که بر سرم می ریزی... پاک
از ابرهای دلتنگ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به جای هر غسلی
به جای هر بارانی
خاک
یعنی خاک بر سر لحظه هایی که
ما مال هم نیستیم...
خلاصه...
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه
همه شان تویی
به تنهایی
تنهایی یعنی تو
که نمی دانی
بی من
چقدر تنهایی...
"مهدیه لطیفی"
تاریک و تنگ و نفسگیر و ترسناک
تابـوتـمان شده ایـن خـانهی خـراب
کابــوسِ دیدنِ هـر روز زندگــی
تـشیـیع هر شبـمان توی رخت خواب
[من] مفردم و [تـو] مفردتـر از منی
[مـا] جمعِ این همه مفرد که غایباند
[او] با [شما]ست! ولی توی خوابتان
[آنها] بـرای همه خـواب دیده انـد!
ساکت شدیم که وقتِ سکوت بود
از دشمنـی که نـداریـم، بـرتـریـم
که تشنـهایـم به خـون ِ نـریـخـتـه
در جنــگِ با خـودمان نـابـرابـریـم
بـغضـیـمو توی گلو عـُـقده میشویم
زهـریـمـو از دهـنِ ِ مــار مـیچکیـم
در هر شعار ِ جدیدی که توی شهــر
خونـیـمـو از تـن ِ دیـوار مـیچکیــم
تن دادهایـم و وطن را نـدادهایـم
مانـدیـمو گـردنـمان رفت زیر تیـغ
ما دردِ مشتـرکی داشتیـم اگر...
دعوایـمان سر چی بـود نارفیـق؟
دشمـن شدم! که کسی دوستم نداشت
با افـتـخار به یـک عُــمـــر تووسری
در جمع بودنم از درد بیکسیست
اربـاب بـودنـم از تـرس نـوکـری
تن میدهی به همین بختِ سوخته
مـیبـازمـت به تـنِ زخـمـی خودم
با افـتـخـار به یـک جـنـگِ بـاختـه
ای کاش در بـغـلـت دفن میشدم
ما درس ِ عبـرت آیـندگان شدیـم
در عمق حفـرهی تـاریـخ ِ باشکــوه
تن دادهایـم به یـک درد سنـتی
دل بستـهایم به کشتی، بدون نوح!
بـالا گـرفـتــنِ دعـوای خانـگـی
جـنـگِ بـرادر مـن بـا بـرادرم
اینبار دل بدهی خاک بر سرت
اینبار تن بدهـم خاک بر سرم
همسنگـریم و به هم سنگ میزنیم
همخانهایم و به هم پـُـشت میکنیم
این جا سوات! به دردی نمیخورد!
زخمیم و رو به درون رُشت! میکنیم
از ترس اینکه نمیریم، میکـُشیم
از ترس اینکه نمانـیـم، مـیرویـم
ما تا ابد به هیـــــــــــچ جا نمـیرسیم
ما هیـچ وقت، هیــچ چی نمیشویم...
"یاسر یسنا"
بین ما مرز درد فاصله بود
مثل یک رشته کوه پیوسته
مثل یک صهیونیست غمگین که
به زنی توی غزه دل بسته
من به پایان خویش معترفم
جفت پرواز او نخواهم شد
من همین جوجه اردک زشتم
حتم دارم که قو نخواهم شد
خسته ام مثل تیربار از جنگ
مثل تیغ غلاف گم کرده
مثل مردی که نصف دینش را
در میان طواف گم کرده
حال من حال تخت جمشید است
حال یک مرزبان ایرانی،
آخرین تیر آخرین سرباز،
آخرین لحظه قبل ویرانی،
ترس قبل از شکست را تنها
مرد در حال جنگ می فهمد
حال یک کوه رو به ریزش را
اولین خرده سنگ میفهمد
زندگی؟! در لباس شعبده باز
سر گرفتی کلاه پس دادی
در ازای مداد رنگی هام
تک مداد سیاه پس دادی
زندگی؟! روزهای خوبت هم
مثل این شعر تلخ و دلگیرند
قبل رفتن فقط بلندم کن
شاعران ایستاده می میرند...
"رویا ابراهیمی"
خمیازههای کشدار، سیگار پشت سیگار
شب گوشهای به ناچار، سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار
پای چپ جهان را، با ارهای بریدن
چپ پاچههای شلوار، سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار
بر سنگفرش کوچه، خوابیده بیسرانجام
این مرده کفن خوار، سیگار پشت سیگار
صد صندلی در این ختم، بیسرنشین کبودند
مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار
تصعید لاله گوش، با جیغهای رنگی
شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار
مردم از این رهایی، در کوچههای بنبست
انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار
این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند
بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار
ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد
در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار
صد لنز بیترحم، در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار
در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار
اسطورههای خائن، در لابلای تاریخ
خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار
عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار
کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار
مبهوت رد دودم، این شکوهها قدیمیست
تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار
کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد
سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار
ته ماندههای سیگار، در استکانی از چای
هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار
خودکار من قدیمیست، گاهی نمینویسد
یک مارک بیخریدار، سیگار پشت سیگار
"اندیشه فولادوند"
در نقشهات که دور مرا خط کشیدهای
رنگ خـزانِ بعدِ بهـارت کشیدهای
اجبار کــردهای بکـنم اخـتیـار تـو
آزادیِ مـرا به اسـارت کشـیـدهای
سجادهای که آبِ طهـارت کشیـدهای
از بس مرا به دامِ شکارت کشیدهای
تردیـد میکنم که بمانم به دیـن تـو
از ترس آبرو که به غارت کشیدهای
بـا خطِ تـرمـزی که کنارت کشیـدهای
کم نیست پـردهها که بکارت کشیدهای
فــردا ترانـهای که به دارت کشیدهای
"یاسر یسنا"
که مـن برای تو شکل ستاره هسـتم..... ها؟!
که مـن امیـد شروع دوباره هسـتم..... ها؟!
که او، که حلقـهی دست چپش، که لبخندش
منم که یک دفه کندم؟ که دل شکستم..... ها؟!
که پا به پای تو آمد... از آن طرف رفتیـد
نشاندیش به همان جا که من نشستم..... ها؟!
که بین دورو وریهـا غـریبه مـن بودم؟!
که توی رابطههایت چه کاره هسـتم..... ها؟!
کنار خـاطرههـایم چطووور مـیخوابـی؟!
که راست گفته نبودی همیشه هستم..... ها؟!
هنوووووز ادکلنـت تـوی کوچه پیـچیده
که لای پنجرهام را چرا نبستم............ ها؟؟
"یاسر یسنا"
زبان بریدهتر از کوچههای بن بستم
عفونتی که پر از سرفههای تهرانست
کنار هر چه حراجی و پشت ویترینها
پیاده میشود از عابری که پیکان است
به خواب رفتهتر از من تمام ماشینها
نگـاه منتظـرم رو به راهبندانست
سکوت کردهتر از احتمال طوفانم
صدای خشک بهاری که در زمستانست
دهان دریدهتر از حس و حال خمیازه
شبیه هیبت مردی که باز ویرانست
و دودکردهترین خستگیم با سیگار
بخار چایی داغی که توی لیوانست
به باد رفتهتر از من تمام خاطرهها
دوباره میوزد از من غمی که طوفانست
چه درد مشتـرکی با درخـتها دارم
که اسم گمشدهات اسم این خیابانست
دلم گـرفتهتـر از چتـرهای عابرها
و عشق، پنجرهای بسته روبه بارانست
"یاسر یسنا"
آن مـرد درد دارد، مـوهـای زرد دارد
زن غصه میخـورد از، حالی که مرد دارد
آن مـرد میرود با، یک ساک توی مشتش
هی ضربه میخورد از، چاقوی توی پُشتش
هی دود میشود با، سیگار لای دندان
چایی نخورده برگشـت، آن مـرد توی زندان
زن گـریه میکند در، زن گریه میکند با...
زن گـریه میکند که، زن گریه میکند تا...
زن... گریه میکند از، احساس جنده بودن
آن مرد مُـرده انگار، از ترس زنـده بـودن
زن آب و نـان ندارد، از بـس دهـان نــدارد
زن مُرده است انگار، از بس که جان ندارد
آن مرد زن ندارد، در تختهای بی خـواب
آرام میشود بــا، یک مشت قرص اعصاب
در بستـه شد و مَـردی، برگشت توی زنـدان
زن توی راهِ خـانـه، زن تـوی راه بـندان
"یاسر یسنا"
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می گزم و آه می کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
"حافظ"
به هوا رفته خاک از پشتم
به هوا رفته عُقده ی مشتم
به هوا رفته ام در انگشتم
از کلاغی که پَر پَر آمده است
با شپش های سبز خوابیدن
بعد یک خواب ِ واقعی دیدن
بعد در رخت خواب شاشیدن
واقعا گندمان درآمده است
در و دیوارِ امن ِ یک زندان
خبر خوب ِ مرد ِ زندان بان
زنی از رخت خواب ِ دادستان
به ملاقات ِ شوهر آمده است
زندگی یعنی از تو پاشیدن
گچ دیوار را تراشیدن
نق نقیدن.. نقا.. نقاشیدن
ش ِش ِ کَن.. کَن.. جِگر.. گر آمده است
آمد و رفتِ یک گلن گدنم
اعترافی پس از کتک زدنم
جای یک زخم ِ کهنه در بدنم
زندگی از پَسم بر آمده است
مسئله ساده بود! ما سختیم
دست و پاهای بسته بر تختیم
واقعا ما چقدر بدبختیم
هرچه بد رفت، بدتر آمده است
پُر شدن توی حفره ی تاریخ
کندن ِ کلّ ِ ریشه ها از بیخ
خَم شدن روی صاف کردن ِ میخ
خرجمان از "پدر" درآمده است
فکر کردن به فکرهای Beckett
فکر کردن به تابه ی کتلت
فکر کردن به حجم اینترنت
کاسه ی صبرمان سرآمده است...
دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر، دور ِ تو
برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام!...
"مهدیه لطیفی"
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانه ات ماندم
تو
رفتن را
دل دل نکن!
ریزش برگ هایم
آزارت می دهد...
دلشوره ها دروغ نمی گویند
هر بار از سایه ی زنی
که مرا بیشتر از او دوست داشتی!
ترسیدم
چندانی نکشید
که سایه ی سرش بر دیوار
تور درازی درآورد!
شبیه سایه ی خنجر
در دست کاکا
بر پشت داش آکل
در دست تو و آن سایه ی تور به سر
بر پشت من
دلشوره های من زنان شهر را، عروس
زنان شهر را، مادر
زنان شهر را، عشق می کنند!
و عشق می کند آینده
که مرا
آرزو به گور برده
در گور بخواباند...
"مهدیه لطیفی"
ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻢ
ﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﮐﻨﺎﺭ
ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺭﺍ
ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ،
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ،
ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ...
ﻋﺎﺩﺕ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺳﺖ
ﭼﺴﺒﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻣﺸﺎﻥ!
"مهدیه لطیفی"
دلم می سـوزد
برای زکریـا
که تـو را ندیـده مُرد
تمام بوته های انگور جهان
از چشم های تو آب می خورند
"مهدیه لطیفی"
خانه ات را باد برد
تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی ؟موی مرا
من حجابم
نه حجابِ تنِ آزاده ی خود
من حجابِ تنِ یغما زده و خوابِ توام
پشتِ این پرده ی پوسیده تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود
نردبانی به بلندای سحر میبافم
تا برآرم خورشید
"هیلا صدیقی"
نگرانم، ولی چه باید کرد
عشق، دلواپسی نمی فهمدبغض کردن میان خندیدن
تکیه دادن به کوه ِ نامرئیهیچ کس، هیچ کس نمی داند
به نگاهت چه عادتی دارمتف به هرچه اصــول، هرچه فـُـروع
تف به هرچه ثواب، هرچه گـــُـناه
توی تاریک خانه ی دنیا
عقل جن ّ است و عشق بسم الله
چشم هایت نگاه خیسم را
مثل ِ برق سه فاز میگیردزیر آتش فشان ِ جنگ تو
یخ ِ هر چیز آب خواهد شد
مثل یک سرزمین ِ بی سرباز
همه چیزم خراب خواهد شد
تو مرا زجر میدهی عشقم
مــازوخیسمی که دوستش دارم"یاسر قنبرلو"
این روزها
اینگونه ام، ببین:
دستم چه کند پیش می رود، انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام
پایم چه خسته می کشدم، گویی
کت بسته از خَم هر راه رفته ام
تا زیر هرکجا
حتی شنوده ام
هربار شیون تیر خلاص را
ای دوست
این روزها
با هرکه دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است
انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیری ست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام، یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
این روزها
اینگونه ام:
فرهاد واره ای که تیشه ی خود را
گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید
اما... شکست خورد
"نصرت رحمانی"
ببین میان تنم حس سرکش ِ غم را
که با هوای تنت گیج کرده آدم را
از آن دو چشم، بریزان به من جهنم را
اجازه هست که عاشق شوم که روحم را
میان دست عرق کرده ی تو تا بزنم
به چند سالگی ام عاشقانه گریه کنم
به نامه های ترت دانه دانه گریه کنم
بدون تو بدوم سمت خانه گریه کنم
دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم
دوباره بین حروف ِشکسته، شعر شوم
میان دفتر یک مرد خسته شعر شوم
شبیه پنجره ای نیمه بسته شعر شوم
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
و یا نه... یک تلفن به خود شما بزنم
جهان، دو ابر شده، آسمان فقط خیس است
دو چشمِ عاشقِ بی خوابِ پشت خط، خیس است
اتاق و صندلی و پرده، بی جهت خیس است
نشسته ای و لباس عروس ات خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم
تو آس ِ روشده ی دل در آخرین دستی
بریده می شوی از من در این شب مستی
که راه گم شده ی منتهی به بن بستی
برای تو که در آغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم
دوباره آمدم آیینه دق ات باشم
که دستمال تری زیرِ هق هق ات باشم
بگو چگونه تر از این موافقت باشم؟
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم
"فاطمه اختصاری"
رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد
خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد
گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست
بسته ی خالــی قرصم پُر ِ از بیداری ست
بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش
بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش
بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده
بستــه ی خالــــی یک خانـه ی دور افتاده
بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر
بسته ی خالی یک صندلـــی خالی تر!
بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود
بسته ی خالــی پاییز کـه در جیبت بود
مرگ، پیغـــام تو در گوشـی خاموشم بود
بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود
قفل بودم وسط تخت بـه زندانی که
زدم از خانه به کوچه به خیابانی که
دور دنیای تــو هـــی آجـــر و آهن چیده
همه ی شهر در آن عق شده و گندیده
از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته
همـــه ی شهــر دو تا پا شده و در رفته
بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز
دلــــم آشوب شده از خـــودم و از همه چیز
فکر یک صندلـــی پــــُر شده توی اتوبوس
فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس
زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده
بچه ای خسته کـــــه از راه، عقب افتاده
مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده
مرد با عقربـــــه ی روی مچش خوابیده
منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم
یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم
منم و عکس مچالـــه شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که
خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد
قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود
جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها
جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها
جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند
جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد
جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد
جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت
بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت
جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی
با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است
در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است
"فاطمه اختصاری"
در این زمانه که عشق از قــمار می آید
صدای گریه ی بی اختیار می آید
میان این همه یاری که در کنار من است
فقط غم است که با من کنار می آید
اگرچه بعد زمستان فقط زمستان است
بُـــزَک نمیر که روزی بهار می آیدبرای رد شدن از میله های تاریکی
روایت است که راه ِ فرار می آیدبگو که ریشه به دردِ تبر گرفتار است
تنی برهنه به اهل نظر گرفتار استکبوتری که از آغاز در قفس باشد
اگر رها بشود بیشتر گرفتار استبگو که هیچ کشیشی نمی کند باور
سکوت ِ مریم و قنداقه ی مسیحا رابگو که یار من آن با وفای دیرین نیست
که حافظــانه به دست آوَرَد دل ما راکه یار من اگر آن یوسف ِ عزیز شَود
کلافه می کند از هرزگی زلیخا رابه شهرزاد بگو قصه ها تمام شدند...
به شهرزاد بگو قصه ها تمام شدند...
"یاسر قنبرلو"
تلخی صبح را به هم خوردم
توی فنجانِ چایِ شیرینم
اتفاقی چرا نمی افتد؟
کورسویی چرا نمی بینم
مثل شعرِ سپید بی وزنم
مثل بغض ِ سکوت، سنگینم
گریه کن تا بیافتم از چشمت
تا ته ِ قصه دردناک شود
بلکه با دستمالِ کاغذی ات
خاطراتِ گذشته پاک شود
گریه کن، گریه کن عزیز دلم
تا که غم، از غمت هلاک شود
تلخیِ صبح های بی من را
توی فنجان چای، شیرین کن
شوقِ آبی ترین لباست را
تن ِ این روزهای غمگین کن
زندگی را دوباره جشن بگیر
خانه را با سکوت تزئین کن
ساده بودم که ساده رد بشوى
رفتم از دست و رفتى از دستم
توی قاب سیاهِ آیینه
خنده ی گریه آوری هستم
باید از حالِ تو بهم بخورم
که به حسی که نیست دل بستم
منم و دستهای رو شده ام
من و یک مشتِ پوچ در پشتم
تازگی ها جهان خلاصه شده
توی خودکار... لای انگشتم
زنده بودن ادامه دارد با
حس ِ خوبی که در خودم کشتم
یک نفر آمد و نوشت "هنوز"
یادم انداخت زندگی خوب است
من هنوز از ادامه می ترسم
آه! ترسو همیشه مغلوب است
اولِ قصه بود و فهمیدم
آخر قصه باز آشوب است...
جوهر و دوووود شدم، لای دوتا انـگشتت
لُختم از لختـِگی خون، وسط تختی که...
ریـختـی روی بدن لـرزگی هـر شب من
مـرد بـدبخت، کنـار زن ِ خوشبختی که...
بـغلم کن! که بخوابم که "بخوابم" یعنی:
مـردن ِ راحتـم از زنـدگی سختـی که...
قـرص خوابآورمو حل شدهام در کابوس
این همان حال خرابیست که هر شب دارم
دارم از "هرچه" به یاد "همه چی" میافتم
نگرانـم نشو! حسی است که اغلب دارم
مینویسم که حواسم به خودم پرت شود
اسم تو! اسم تو! وردیست که بر لب دارم
بـه هـدر رفتـگیام، از همهی ثانیهها
از همین خاطرههایی که خودت ساختهای
باز افتــادهام از فاصـلهها در یـادت...
که مـرا از سر آغـوش خـود انداختـهای
بـه هـوایت، نفـس جاده را مـیبـندم
شعر بودی که به هر قافیـهام باختـهای
دیگـر از دلخوشی خاطره هـم مـیترسم
که کسی نیست.. کسی نیست.. کسی پهلویم
آن ور ِ آیـنـه دنـبال چـه مـیگردم باز؟
در چـروکیـدن ِ بـغضـی وسط ابـرویـم
انتـظاری که مرا میکشد از آغوشت
صبر کن! حرف خودت را بهخودت میگویم!
بغلم کن! که من از خسته شدن خستهتـرم
که تو معنی تـب سـرد مـرا مـیفهمـی
دوووود شو دانهی دُردانهی اسفنـد، که تو
فـصل ماتـم زدهی زرد مـرا میفهمـی
درد من فاصله و این همه تنهایی نیست...
دردم اینست که تو... درد مـرا میفهمـی
که فـقط تو...
...که فـقط...
درد مرا میفهمــی؟
"یاسر یسنا"