دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

اتفاق افتاد...


اتفاق افتاد

مثل اشکی

که چند سال

منتظر افتادنش باشی...

نه بارانی

نه رعد و برقی

نه حتی

موسیقی آرامی

روی سکانس خداحافظی مان

عشق ما

اسب آبی غمگینی بود

که هیچ کس

روی بردش شرط نمی بست...


"حامد ابراهیم پور"



پُرم از حرف های ناگفته


مُرده ای روی دوش ِ زندگی ام

برگ ِ زردی در آستین ِ خزان

مثل یک استخوان پوسیده

مانده ام در گلوی گورستان


شکل یک ایستگاه ِ متروکم

وسط جاده های بی حرکت

چمدانی که مانده روی زمین

اتوبوسی رسیده به ته ِ خط


حال ِ من را مسافری دارد

که کسی چشم انتظارش نیست

مثل یک شمع ِ نیمه جانم که

گل و پروانه ای کنارش نیست


وحشی ام مثل باد و میخواهم

دامن ِ سبزه زار را بکنم

خواب ِ طولانی ِ زمستانم

تا که نسل ِ بهار را بکنم


نقشه ای بودم و بر آب شدم

وسط ِ  لِنگ های روی هوا

آرمانی شدم که مانده به گل

آرزویی شدم که رفته به گا


کُل ِ دنیام صحنه سازی بود

بازی و حقه و دروغ و کلک

به بهشتی امیدوار شدم

که ته ِ فیلم می رود به درک


زندگی توی حفره ی تاریخ

زندگی روی مرز ِ جغرافی

یا تو را توی خواب می بینم

یا مرا در خیال می بافی


دهه ی شصت ِ بی دفاعم که

ساکت و عقده ای و پوچ گرا

توی بازارهای مَکّاره

می فروشند خاطرات ِ مرا


زندگی سکه ایست در کف ِ جوب

آبروهای برده ای دارد

زندگی مثل جنگ/تحمیلی ست

قهرمان های مرده ای دارد


پُرم از حرف های نا گفته

پُرم از قصه های نیمه تمام

آرزوهای خوش.. خداحافظ

دردهای ادامه دار.. سلام


یاسر یسنا



من به تنگ آمده‌ام از همه چیز


مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقانم، خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

آی با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می‌گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آن‌جا نفسی تازه کنم

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من هوارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته‌ی چند

چه کسی می‌آید با من فریاد کند


"فریدون مشیری"



بی اعتنا پاکت کنند از زندگی...


تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد

غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده

بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ

خاکستر سردی که از سیگار افتاده


بی تو دلم می افتد از من... باز می خشکد

مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد

این روزها هر بار که یاد تو می افتم

یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد


می خواهی از من رو بگیری ، دورتر باشی

مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات

سر درد می گیری و من تکرار خواهم شد

مانند یک موسیقی ِ غمناک در گوش ات


بی تو تمام کوچه ها سرد است، تاریک است

انگار خورشید این حدود اصلاً نتابیده

تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است

تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده


تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم

چون ماهیان مرده ای در رود، می پیچند

تکرارها من را شبیه زخم می بندند

سیگارها من را شبیه دود می پیچند


بی تو شبیه ساعتی بی کوک می خوابم

در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست

در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است

در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست


اینجا کنارم هستی و آرام می خندی

آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را

تو رفته ای، باید همین امشب بسوزانم

این یادها، این عکس ها، این آلبوم ها را


"حامد ابراهیم پور"



بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی


خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


"سعدی"



من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست


رهایم ای رها در باد

رها از داد و از بیداد

رها در باد

حرفی مانده ته حرفی

غمت کم

جام دیگر ریز

که شب جاوید جاوید است

صبحدم درخواب

من از ریزش بیاد اشک می افتم

باید بارشی پی گیر

درد، آوار

بیاد التجا در این شب دلگیر

من از غم های پنهانی

به یاد قصه های شاد

و از سرمستی این آب آتشناک دانستم

که هوشیاری

سرت خوش

جام را دریاب

هی هشدار

شب است آری

شبی بیدار

دزد و محتسب در خواب

می ات بر کف

و بانگ نوش من بر لب

رها در باد

من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست

و در هر حلقه ی زنجیر

خواندم راز آزادی

سخن آهسته می گویی

نمی گویی که می مویی

شب نوش است، نیشی نیست

جامی ریز

جام دیگری

جامی که گیرم من از ن کامی

رها در باد

کجایی دوست

کو دشمن

بگو با من بگوش تشنه ام، گوشم

بخوان با من

بنال آیا تو هم از حلقه ی زنجیر

دانستی که در بندی

رها در باد، با من گفت

شنیدم آری ای بد مست

من از زنجیر سازانم چه می گویی

برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی

کجایی پیر

خدایی نیست

راهی نیست

دیگر جان پناهی نیست

سنگی هست

دامی هست

ننگی هست

چاهی هست

من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع

و از یک باده سرمستیم، وای من

صدای جام ها

جام ها

جام ها و جام

رها در باد

بلایت دور

رهاتر باش، خیرت پیش

این باد این شبان از تو

رهایم کن، رها در خویش

چنان در خویش می گریم که گویی گریه درمانی ست

مرگی نیست


"نصرت رحمانی"



دختر پرتقالی


این عکس را چند هفته قبل از مرگ او گرفته اند...

و  ای کاش من آن را نداشتم، اما حالا که دارم نمی توانم آن را دور بیندازم و حتی نمی توانم از نگاه کردن مکرر به آن خودداری کنم.


"یوستین گاردر"



به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست


ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمیبرد دل من

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس

که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان

که من هنوز بدان رهگذر، گذارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه

چه زندگی که غمم است و غمگسارم نیست

به لاله های چمن چشم بسته می گذرم

که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست


"شهریار"



مهم نیست...



ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ

ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ


"ﻫﻮﺑﺮﺕ هاﻣﻔﺮﯼ"



همه چیز مصنوعی ست


همه چیز مصنوعی ست

زیبایی

عشق

علاقه

دوست داشتن

دوست داشتن هایی که مرا میسوزاند

هر کس که آمد 

یا خودش رفت یا رهایش کردم

من سال هاست تنهایم

و اینبار کنار تو


همه ی آنهایی که گفتند دوستم دارند نیست شدند

فکر میکنم وقتش رسیده

باید کمی خودم را دوست داشته باشم

خودم باشم و تنهایی ام


"پیمان شمس"



در این سراب فنا چشمه ی حیات منم


نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم

وگر به خشم روی صدهزار سال زمن

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده ی رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قوت پرواز پر و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تپش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند

که گم کنی که سر چشمه ی صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم


"مولانا"


در حدیث آمد که یزدان مجید


در حدیث آمد که یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گره را جمله عقل و علم و جود

آن فرشته‌ست او نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوا

نور مطلق زنده از عشق خدا

یک گروه دیگر از دانش تهی

هم‌چو حیوان از علف در فربهی

او نبیند جز که اصطبل و علف

از شقاوت غافلست و از شرف

این سوم هست آدمی‌زاد و بشر

نیم او ز افرشته و نیمیش خر

نیم خر خود مایل سفلی بود

نیم دیگر مایل عقلی بود

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب

وین بشر با دو مخالف در عذاب

وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند

آدمی شکلند و سه امت شدند

یک گره مستغرق مطلق شدست

هم‌چو عیسی با ملک ملحق شدست

نقش آدم لیک معنی جبرئیل

رسته از خشم و هوا و قال و قیل

از ریاضت رسته وز زهد و جهاد

گوییا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند

خشم محض و شهوت مطلق شدند

وصف جبریلی دریشان بود رفت

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

مرده گردد شخص کو بی‌جان شود

خر شود چون جان او بی‌آن شود

زانک جانی کان ندارد هست پست

این سخن حقست و صوفی گفته است

او ز حیوانها فزون‌تر جان کند

در جهان باریک کاریها کند

مکر و تلبیسی که او داند تنید

آن ز حیوان دیگر ناید پدید

جامه‌های زرکشی را بافتن

درها از قعر دریا یافتن

خرده‌کاریهای علم هندسه

یا نجوم و علم طب و فلسفه

که تعلق با همین دنیاستش

ره به هفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخرست

که عماد بود گاو و اشترست

بهر استبقای حیوان چند روز

نام آن کردند این گیجان رموز

علم راه حق و علم منزلش

صاحب دل داند آن را با دلش

پس درین ترکیب حیوان لطیف

آفرید و کرد با دانش الیف

نام کالانعام کرد آن قوم را

زانک نسبت کو بیقظه نوم را

روح حیوانی ندارد غیر نوم

حسهای منعکس دارند قوم

یقظه آمد نوم حیوانی نماند

انعکاس حس خود از لوح خواند

هم‌چو حس آنک خواب او را ربود

چون شد او بیدار عکسیت نمود

لاجرم اسفل بود از سافلین

ترک او کن لا احب الافلین


"مولانا"



دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را


دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصَبوح هبوا، یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وَش که صوفی، اُم الخبائِثَش خواند

اشهی لَنا و احلی، مِن قُبله العُذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


"حافظ"



وفا نکردی و کردم...


وفا نکردی و کردم،  خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم،   بُریدی و نبریدم


اگر ز خلق ملامت،   و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم،  شنیدم از تو شنیدم


کی ام؟ شکوفه ی اشکی، که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم،  به روی شکوفه دویدم


مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم،  محبت تو گزیدم


چو شمع خنده نکردی،  مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی،  مگر ز موی سپیدم


بجز وفا و عنایت،  نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم،  ملامتی که ندیدم


نبود از تو گریزی،  چنین که بار غم دل

زدست شکوِه گرفتم،  بدوش ناله کشیدم


جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او،  دویدم و نرسیدم


به روی بخت ز دیده،  ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم


وفا نکردی و کردم،  بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


"مهرداد اوستا"



آن همه فریاد آزادی زدید...


روزگارا قصد ایمانم مکن

زآنچه میگویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیر

گم مکن از راه پیشاهنگ را

دور دار از نامِ مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربسر

از دلم امیدِ خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری

سنگِ سودم را منه در داوری

چونکه هنگام نثار آید مرا

حبّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی

کج مکن راهِ مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم

آنچنان رفتم که خود میخواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست

جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست

حشمتِ این عشق از فرزانگی ست

عشقِ بی فرزانگی دیوانگی ست

دل چو با عشق و خرد همره شود

دستِ نومیدی ازو کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی ست

عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست

روی اگر با خونِ دل آراستم

رونقِ بازارِ او میخواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز

پای هشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود

گرچه دستِ آرزو کوته نبود

آن قَدر از خواهشِ دل سوختم

تا چنین بی خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهی ست

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد

هرگزم اندوهِ نومیدی مباد

پاره پاره از تنِ خود می بُرم

آبی از خونِ دلِ خود میخورم

من درین بازی چه بردم؟ باختم

داشتم لعلِ دلی، انداختم

باختم، اما همی بُرد من است

بازیی زین دست در خوردِ من است

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست

راست همچون سرگذشتِ یوسف است

از دو پیراهن بلا آمد پدید

راحت از پیراهنِ سوم رسید

گر چنین خون میرود از گُرده ام

دشنه دشنامِ دشمن خورده ام

سرو بالایی که می بالید راست

روزگارِ کجروش خم کرد و کاست

وه چه سروی، با چه زیبی و فری

سروی از نازک دلی نیلوفری

ای که چون خورشید بودی با شکوه

در غروبِ تو چه غمناک است کوه

برگذشتی عمری از بالا و پست

تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست

خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت

رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گر چه می دانی یقین

گفته و ناگفته می گردد زمین

تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

شبچراغی چون تو رشک آفتاب

چون شکستندت چنین خوار و خراب

چون تویی دیگر کجا آید به دست

بشکند دستی که این گوهر شکست

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین

تا نمی مردی چنین ای نازنین

شوم بختی بین خدایا این منم

کآرزوی مرگِ یاران میکنم

آنکه از جان دوست تر می دارمش

با زبانِ تلخ می آزارمش

گرچه او خود زین ستم دلخون تر است

رنجِ او از رنجِ من افزون تر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد

ما زیان دیدیم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در محبسی

دردِ آتش را چه میداند کسی

او جهانی بود اندر خود نهان

چند و چونِ خویش به داند جهان

بس که نقشِ آرزو در جان گرفت

خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خیر بشر

آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقت او خود خطا بود از نخست

شیشه کی ماند به سنگستان درست

جانِ نازآیینِ آن آیینه رنگ

چون کند با سیلی این سیلِ سنگ

از شکستِ او که خواهد طرف بست

تنگی دست جهان است این شکست

پیشِ روی ما گذشت این ماجرا

این کری تا چند، این کوری چرا

ناجوانمردا که بر اندامِ مرد

زخم ها را دید و فریادی نکرد

پیرِ دانا از پسِ هفتاد سال

از چه افسونش چنین افتاد حال

سینه می بینید و زخمِ خون فشان

چون نمی بینید از خنجر نشان

بنگرید ای خام جوشان بنگرید

این چنین چون خوابگردان مگذرید

آه اگر این خوابِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

چشم هاتان باز خواهد شد ز خواب

سر فرو افکنده از شرمِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود؟ آن جنگ و خون ها ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریادِ آزادی زدید

فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آنکه او امروز در بند شماست

در غم فردای فرزندِ شماست

راه می جستید و در خود گم شدید

مردمید، اما چه نامردم شدید

کجروان با راستان در کینه اند

زشت رویان دشمنِ آیینه اند

آی آدم ها این صدای قرنِ ماست

این صدا از وحشتِ غرقِ شماست

دیده در گرداب کی وا میکنید

وه که غرقِ خود تماشا میکنید


"هوشنگ ابتهاج"




یکی از روزهای چهل سالگی ات


یکی از روزهای چهل سالگی ات

در میان گیر و دار زندگی ملال آورت

لابه لای آلبوم عکس هایت

عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی

زندگی برای چند لحظه متوقف میشود

و قبض های برق و آب

برایت بی اهمیت

تازه میفهمی بیست سال پیش

چه بی رحمانه او را در هیاهوی زندگی 

جا گذاشته ای


"یغما گلرویى"



نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمیخندم


نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمیخندم

دگر پیمان عشق جاودانی

با شما معروفه های پست هر جایی نمیبندم

شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت

ز قلب آسمان جهل و نادانی

به دریا و به صحرای امید عشق بی پایان این ملت

تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید

شما٬کاندر چمن زار بدون آب این دوران طوفانی

بفرمان خدایان طلا، تخم فساد و یاس می کارید

شما رقاصه های بی سرو بی پا

که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه

چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت

به بام کلبه فقرو به روی لاشه ی صد پاره زحمت

سحر تا شام می رقصید

قسم بر آتش عصیان ایمانی

که سوزانده ست تخم یاس را در عمق قلب آرزومندم

که من هرگز به روی چون شما معروفه های پست هر جایی نمیخندم

پای می کوبید و می رقصید لیکن من

به چشم خویش می بینم که می لرزید

می بینم که می لرزید و می ترسید

از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم

که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی

خبرها دارد از فردای شور انگیز انسانی

و من هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی

کنون خاموش دربندم

ولی هرگز به روی چون شما

غارتگران فکر انسانی نمی خندم


"کارو"



من از هجوم وحشی دیوار خسته ام



من از هجوم وحشی دیوار خسته ام

از سرفه های چرکی سیگار خسته ام

دیگر دلم برای تو هم پر نمی زند

از آن نگاه رذل و طمع دار خسته ام

اشعار من محلل بحران کوچه نیست

زین کرکسان ِ لاشه به منقار خسته ام

از بس چریده ام به ولع در کتاب ها

از دیدن حضور علفزار خسته ام

چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد

از واژه ی دو وجهی تکرار خسته ام

ازقصه های گرم و نفسهای سرد شب

از درس و بحث خفته در اشعار خسته ام

هرگوشه از اتاق، بهشتی‏ست بی نظیر

از ازدحام آدم و آزار خسته ام

اینک زمان دفن زمین در هراس توست

از دستهای بی حس و بیکار خسته ام

از راز دکمه های مسلط به عصر خون

از این همه شواهد و انکار خسته ام

قصد اقامتی ابدی دارد این غروب

از شهر بی طلوع تبهکار خسته ام

من در رکاب مرگ به آغاز می روم

از این چرندیات پرآزار خسته ام

من بی رمق ترین نفس این حوالی ام

از بودن مکرر بر دار خسته ام

من با عبور ثانیه ها خرد می شوم

از حمل این جنازه هوشیار خسته ام


"اندیشه فولادوند"



و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود


خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی

در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟

خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست

در می روم این خانه را… هرچند که در نیست

عکس کسی افتاده ام در حوض نقاشی

محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی

گه می خوری با او بخندی توی مهمانی

می خواهمت بدجور و تو بدجور می دانی

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست

این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست

از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها

از گردن و آینده ات جای کبودی ها

حل می شوم در استکان قرص ها، در سم

محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم

زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…

حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…

می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد

از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد

از دست های تو به دُور گردن این مرد

که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد

از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک

از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد

می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی

ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی

سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن

روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!

بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…

بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم

بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم

با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم

خاموش کردم توی لیوانت خدایم را

شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را

رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم

در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم

هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم

شب ها دراکولای غمگینی که من بودم

و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود

تنهایی ام محکوم به سـکس گروهی بود

سیگار با مشروب با طعم هماغوشی

یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…

تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی

با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی

دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی

رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی

لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم

باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم

پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود

معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود


"سید مهدی موسوی"



شاعر شدی ولی ادبیّات، درد بود!


از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند

با جرثقیل از دل من سنگ می برند

فحشی ست در دلم که شدیداً مؤدّب است

در من تناقضی ست که هر روزش از شب است

خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها

پرواز می کنند مرا قورباغه ها

از یاد می برند مرا دیگری کنند

از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند

در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند

درباره ی زنی که منم داوری کنند

با آن سبیل! و خنجر ِ در آستینشان

در حقّ ما برادری و خواهری کنند!!

چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود

با ابرهای غمزده خاکستری کنند

ما قورباغه ایم و رها در ته ِ لجن

بگذار تا خران چمن! نوکری کنند

ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!

در وصف عشق و زیر کمر شاعری کنند

از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!

بیچاره دشمنان شما! ما که دوستیم!!

از دعوی ِ برادری ِ باسبیل ها!

تا واردات خارجی ِ دسته بیل ها!!

از تخت های یک نفره تا فشار قبر

خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل ها

در جنگ بین باطل و باطل که باختم

دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!

دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم

امروز می برند مرا جرثقیل ها

چیزی که نیست را به خدایی که نیستیم

اثبات می کنند تمام ِ دلیل ها

در حسرت ِ گذشته ی بر باد رفته ای

آینده ی کپی شده ای از فسیل ها!

ناموسم و رفیق و وطن فحش می دهند

دارند بیت هام به من فحش می دهند

پرونده ای رها شده در بایگانی ام

از لایه های متن بیا تا بخوانی ام

باران نبود، امشب اگر گونه ام تر است

بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!

از نام ها نپرس، از این بازی ِ زبان!

قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است

از کودکیت، اکثر ِ اوقات درد بود

تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود

شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر

شاعر شدی ولی ادبیّات، درد بود!

داری من و جنون مرا حیف می کنی

داری شعار می دهم و کِـیف می کنی

در شهر ما پرنده ی با پر نمی شود!

آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود

اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق

جز وقت ارث با تو برادر نمی شود

از «دستمال» اشکی من استفاده هاست!!

نابرده رنج، گنج میسّر نمی شود!!

می چسبم از خودم به غم و شعر می شوم

از شعر گریه می کنم و شعر می شوم!

از کاج هام موقع چاقو زدن توام

بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!

افتاده در ادامه ی هر گرگ، گلّه ها

محبوبیت، به رابطه ام با مجلّه ها

تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره ها

از دادن ِ تمامی ِ … در جشنواره ها

شب های حرف و سکس ِ به سیگار متـّصل

و اشک های شعر، کنار ِ در ِ هتل

دارم سؤال می شوی از بی جواب ها

بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب ها

تا گریه ای شوم بغل ِ هر عروسکم

تا کز کنم دوباره به کنج ِ کتاب ها

از گریه های دختر ِ می خواست یا نخواست

در ابتدای قصّه که یک جور انتهاست!

تا صبح عر زدن وسط ِ دست های تو

بیداری ام بزرگ تر از فکر قرص هاست

از قصّه ی تو بعد ِ «یکی که نبود»ها

از آسمان محو شده پشت دودها

از قصّه ی دروغی ِ آدم بزرگ ها

تقسیم گوسفند جوان بین گرگ ها!

تسلیم باد/ رفتن ِ ناموس ِ باغ ها

آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ ها

یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد

افتادن ِ من از همه ی اتفاق ها

جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند

و بار می برند کماکان الاغ ها!

در می روم از اینهمه پوچی به خانه ات

از خانه ام! به گوشه ی امن ِ اتاق ها

پاشیدن ِ لجن به جهان ِ مؤدّبت!

عصیانگری قافیه در قورباغه ها!!

لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!

بهتت زده! شکسته در این شهر باورت

به دست دوست یا که به آغوش امن عشق

اینبار اعتماد کنی خاک بر سرت!!

خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست

ای زندگی بمیر که صبرم زیاد نیست

از زنگ بی جواب ِ کسی در کیوسک ها

از زل زدن به بی کسی بچّه سوسک ها!

از بحث روزنامه سر ِ کارمزدها

از بوی دست های تو در جیب دزدها

تزریق چشم های تو کنج ِ خرابه ها

از پاک کردن ِ همه با آفتابه ها

از چند تا معادله و چند تا فلش

از یک پری که آمده از راه دودکش

از انحراف من وسط ِ مستقیم ها!

از عشق جاودانه ی ما پشت سیم ها!!

از گریه ی تمام شده بعد ِ چند روز

از بالشم که بوی تو را می دهد هنوز

از آدمی که مثل تو از ماه آمده ست

از اینهمه بپرس:

چرا حال من بد است؟!!

از این شب برهنه چراغ مرا بگیر

از قرص های خسته سراغ مرا بگیر

دستی به روزهای خرابم نمی بری

از چشم های توست که خوابم نمی بری

دارد جهان، غرور مرا مَرد می کند

سگ لرزه هام زیر پتو درد می کند

رد می شود شب از بغل من، سیاهپوش

با گریه هستمت که اگر نیستم به هوش

پوشانده شب تمامی این شهر زشت را

خوابیده است داخل سوراخ، بچّه موش!

شب می رسد… و تنها از، اینهمه سیاه

آوازهای رفتگری می رسد به گوش


"سید مهدی موسوی"



من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله ی شبگیر کنم


دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سرزلف تو زنجیر کنم


آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی ناله محال است که تحریر کنم


با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم


آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم


گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم


دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم


"حافظ"


سال ها گذشت


سال ها گذشت

ما به هم نرسیدیم

جای تو اما زنی همراه من است

به تو شباهتی ندارد

از تو بهتر نیست

حتی از تو زیباتر نیست

تنها بخاطر لجاجتم کار به اینجا رسید

اما وقتی موهایش را باز میکند

بی اختیار مثل همیشه تو را صدا میزنم

و او میخندد

با اشتیاق میپرسد

رابطه ی بین موهایش و دخترمان چیست

و من هر بار میمیرم


"پیمان شمس"



نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من


عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من

گفتم می می نخورم گفت برای دل من

داد می معرفتش با تو بگویم صفتش

تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین

پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما

شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود

چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من

عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود

کوه احد پاره شود آه چه جای دل من

شاد دمی کان شه من آید در خرگه من

باز گشاید به کرم بند قبای دل من

گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی

پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من

گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو

کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی

تازه‌تر از نرگس و گل پیش صبای دل من

گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا

نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من

میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او

روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من


"مولانا"



زمانی یک اثر هنری بودم


هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ی ما می گویند.

وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت، بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست.

وجود دوم که اگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است، یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند آگاهی داریم، از آنچه که هستیم.

می توان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم، به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می دهد.


"اریک امانوئل اشمیت"



میخندی


میخندی

میخندی

قلقلکت میدهد مرگ

شبیه خارپشتی که

وارونه لای سنگها گیر کرده

و روباه ها

شکمش را لیس میزنند


"حامد ابراهیم پور"



این قصه برای نخوابیدن است


گرگ

شنگول را خورده‌است

گرگ

منگول را تکه تکه می‌کند

بلند شو پسرم

این قصه برای نخوابیدن است


"گروس عبدالملکیان"



آس و پاس در پاریس و لندن


شبی قتلی زیر پنجره اتاق من رخ داد، به صدای نعره ای از خواب پریدم و چون از پنجره نگاه کردم مردی را دیدم که روی سنگفرش خیابان افتاده است. آدمکشان را که سه نفر بودند در حال فرار دیدم. من با چند نفر از ساکنین هتل بیرون دویدم تا بلکه به داد آن شخص برسیم اما وی مرده و جمجمه اش شکسته شده بود. رنگ خون این مرد را هنوز به یاد دارم صاف چون رنگ شراب.

شب بعد چون از سر کار به خانه آمدم جنازه مقتول هنوز در جای خود بود و میگفتند که بچه مدرسه ای ها از کیلومترها دورتر به تماشایش آمده بودند.

.

.

.

اما آنچه همواره وجدان مرا آزار میدهد و از خودم شرمنده میسازد این است که سه دقیقه پس از مشاهده این منظره دوباره به خواب سنگینی فرو رفتم! بیشتر ساکنین خیابان نیز مثل من بودند...

ما همینقدر که دیدیم آن مرد کارش ساخته شده است به رختخواب برگشتیم، ما همه کارگر بودیم و چگونه میتوانستیم خواب را فدای اقدامی درباره این جنایت بکنیم؟ کار در هتل ارزش واقعی خواب را به من فهماند. همانطور که با گرسنگی ارزش خوراک را درک کرده بودم. خواب دیگر یک نیاز جسمانی نبود. بلکه چیزی بود شهوانی! یک عیاشی بود نه استراحت و خستگی به در کردن...


"جورج اورول"



من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم


من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف ها میکنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل

دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم


"حافظ"



سوء تفاهم


از خدای خودتان بخواهید که شما را همچون سنگ کند،

خوشبختی این است که آدم به جای سنگ گرفته شود...

مثل سنگ عمل کنید، در مقابل تمام فریادها کر باشید و هرگاه وقتش شد به سنگ بپیوندید.


"آلبرکامو"


تو بمان و دگران وای به حال دگران


از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران


"شهریار"



ای سکوت ای مادر فریاد ها


من سکوت خویش را گم کرده ام 

لاجرم در این هیاهو گم شدم 

من که خود افسانه می پرداختم 

عاقبت افسانه مردم شدم 

ای سکوت ای مادر فریاد ها 

ساز جانم از تو پر آوازه بود 

تا در آغوش تو  راهی داشتم 

چون شراب کهنه شعرم تازه بود 

در پناهت برگ و بار من شکفت 

تو مرا بردی به شهر یاد ها 

من ندیدم خوشتر از جادوی تو 

ای سکوت ای مادر فریاد ها 

گم شدم در این هیاهو گم شدم 

تو کجایی تا بگیری داد من 

گر سکوت خویش را می داشتم 

زندگی پر بود از فریاد من


"فریدون مشیری"



خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش


همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه ها بخوردی همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر

همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر

نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر

که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند

نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر


"مولانا"



نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است


نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد، آنور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!


"سید مهدی موسوی"



قدسیان را عشق هست و درد نیست



هدهد رهبر چنین گفت آن زمان

کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان

چون بترک جان بگوید عاشقی

خواه زاهد باش خواهی فاسقی

چون دل تو دشمن جان آمدست

جان برافشان ره به پایان آمدست

سد ره جانست، جان ایثار کن

پس برافکن دیده و دیدار کن

گر ترا گویند از ایمان برآی

ور خطاب آید ترا کز جان برآی

تو که باشی ، این و آن را برفشان

ترک ایمان گیر و جان را برفشان

منکری گوید که این بس منکرست

عشق گو از کفر و ایمان برترست

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عاشقان را لحظه ای با جان چه کار

عاشق آتش بر همه خرمن زند

اره بر فرقش نهند او تن زند

درد و خون دل بباید عشق را

قصه مشکل بباید عشق را

ساقیا خون جگر در جام کن

گر نداری درد از ما وام کن

عشق را دردی بباید پرده سوز

گاه جان را پرده در گه پرده دوز

ذره عشق از همه آفاق به

ذره درد از همه عشاق به

عشق مغز کاینات آمد مدام

لیک نبود عشق بی دردی تمام

قدسیان را عشق هست و درد نیست

درد را جز آدمی درخورد نیست

هرکه را در عشق محکم شد قدم

در گذشت از کفر و از اسلام هم

عشق سوی فقر در بگشایدت

فقر سوی کفر ره بنمایدت

چون ترا این کفر وین ایمان نماند

این تن تو گم شد و این جان نماند

بعد از آن مردی شوی این کار را

مرد باید این چنین اسرار را

پای درنه همچو مردان و مترس

درگذار از کفر و ایمان و مترس

چند ترسی، دست از طفلی بدار

بازشو چون شیرمردان پیش کار

گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد

باک نبود چون درین راه اوفتد


"عطار"



روی دیوار


اوراق شعر ما را بگذار تا بسوزند

لب های باز ما را بگذار تا بدوزند


بگذار دستها را بر دستها ببندند

بگذار تا بگوییم بگذار تا بخندند


بگذار هر چه خواهند نجوا کنان بگویند

بگذار  رنگ خون  را  با اشکها  بشویند


بگذار تا خدایان  دیوار شب  بسازند

بگذار اسب ظلمت بر لاشه ها بتازند


بگذار تا ببارند خونها ز سینه ی ما

شاید شکفته گردد گلهای کینه ی ما



"نصرت رحمانی"



Nathalie Cardone - Commandante Che Guevara


شعر و  آهنگ   Commandante Che Guevara   از  Nathalie Cardone  

 

ادامه مطلب ...

شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش


صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور

گرچه  از قصه ی ما  می ترکد  سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدم  و  عبث عمر گذشت

ای دریغا  که ز گهواره  رسیدیم  به گور

تو عجب تنگه ی عابرکُشی ای معبر عشق

که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور

در فرو بند برین معرکه  کان طبل تهی

گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز  چو باد

تا غباری ننشیند به تو  از  اهل قبور

مرگ می بارد از این دایره عجز و عزا

شو به میخانه که آن جا همه سورست و سرور

شعله ای برکش  و  برخیز ز خاکستر خویش

زان که  تا پاک نسوزی  نرسی سایه  به نور


"هوشنگ ابتهاج"



قدم بردار


هفت سالی می شد که راه نرفته بودم

پزشک پرسید این چوب ها چیست

گفتم فلجم

گفت آنچه تو را فلج کرده همین چوب هاست

سینه خیز، چهار دست و پا،  قدم بردار و بیفت

چوب های زیبایم را گرفت

پشتم شکست و در آتش سوزاند

حالا من راه می روم ... 

اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم

تا ساعت ها  بی رمقم


"برتولت برشت"



هر وقت که روحم یخ می‌کند


زمین عاشق شد و

آتشفشان کرد

و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت

خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد

تا در سینه‌ام بگذارم

و قلبم باشد

حالا هر وقت که روحم یخ می‌کند،

سنگ آتشینم سرد می‌شود

و تنها سنگش باقی می‌ماند

 و هر وقت که عاشقم،

سنگ آتشینم گُر می‌گیرد و تنها آتش‌اش می‌ماند

مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش
مرا ببخش که در سینه‌ام سنگی آتشین است
 


"عرفان نظر آهاری"



ای به زمین بر چو فلک نازنین


ای به زمین بر چو فلک نازنین

نازکشت هم فلک و هم زمین

کار تو زانجا که خبر داشتی

برتر از آن شد که تو پنداشتی

اول از آن دایه که پرورده ای

شیر نخوردی که شکر خورده ای

نیکوئیت باید کافزون بود

نیکوئی افزون تر ازین چون بود

کز سر آن خامه که خاریده اند

نغز نگاریت نگاریده اند

رشته جان بر جگرت بسته اند

گوهر تن بر کمرت بسته اند

به که ضعیفی که درین مرغزار

آهوی فربه ندود با نزار

جانورانی که غلام تواند

مرغ علف خواره دام تواند

چون تو همائی شرف کار باش

کم خور و کم گوی و کم آزار باش

هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بر سر کاریست در این کارگاه

جغد که شومست به افسانه در

بلبل گنجست به ویرانه در

هر که در این پرده نشانیش هست

در خور تن قیمت جانیش هست

گرچه ز بحر توبه گوهر کمند

چون تو همه گوهری عالمند

بیش و کمی را که کشی در شمار

رنج به قدر دیتش چشم دار

نیک و بد ملک به کار تواند

در بد و نیک آینه دار تواند

کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده دری پرده درندت چو ماه

خیز و مکن پرده دری صبح وار

تا چو شبت نام بود پرده دار

پرده زنبور گل سوریست

وان تو این پرده زنبوریست

چند پری چون مگس از بهر قوت

در دهن این تنه عنکبوت

پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند

از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی

دل که نه در پرده وداعش مکن

هر چه نه در پرده سماعش مکن

شعبده بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست

دست جز این پرده به جائی مزن

خارج از این پرده نوائی مزن

بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتی پرده اسرار شو

جسمت را پاکتر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست

قدر دل و پایه جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن

سیم طبایع به ریاضت سپار

زر طبیعت به ریاضت برآر

تا ز ریاضت به مقامی رسی

کت به کسی درکشد این ناکسی

توسنی طبع چو رامت شود

سکه اخلاص به نامت شود

عقل و طبیعت که ترا یار شد

قصه آهنگر و عطار شد

کاین ز تبش آینه رویت کند

وان ز نفس غالیه بویت کند

در بنه طبع نجات اندکیست

در قفص مرغ حیات اندکیست

هر چه خلاف آمد عادت بود

قافله سالار سعادت بود

سر ز هوا تافتن از سروریست

ترک هوا قوت پیغمبریست

گر نفسی نفس به فرمان تست

کفش بیاور که بهشت آن تست

از جرس نفس برآور غریو

بنده دین باش نه مزدور دیو

در حرم دین به حمایت گریز

تا رهی ازکش مکش رستخیز

زاتش دوزخ که چنان غالبست

بوی نبی شحنه بوطالبست

هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن دلان


"نظامی"



دل دیوانه ی تنها، دلِ تنگ


سَرِ خود را مزن اینگونه به سنگ 

دل  دیوانه ی  تنها،  دلِ تنگ

منشین در پس این بهتِ گران 

مَدَران جامه ی جان را،  مَدَران 

مکن ای خسته درین بغض درنگ 

دل  دیوانه ی  تنها،  دلِ تنگ

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی ست 

قیل و  قالِ  زَغَن  و بانگ  شباهنگ یکی ست

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 

سینه را ساختی  از عشقش سرشارترین 

آنکه می گفت منم بهر تو  غمخوارترین 

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین

نه همین، سردی و بیگانگی از حد گذراند 

نه همین،  در غمت اینگونه نشاند 

با تو چون دشمن دارد سر جنگ 

دل دیوانه ی تنها، دلِ تنگ

ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 

با غمش باز بمان 

سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان 

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 

دل دیوانه ی تنها،  دلِ تنگ



"فریدون مشیری"



مادام بوواری


بایستی بدانیم ثبات و راستی بستگی به محلی دارد که در آن عرضه می‌شود.

ولیکن دروغ برای او به صورت نیاز مسلم٬ جنون٬ لذت و تفنن درآمده بود!

 و در این میان تحقیری که از احساس ضعف خود به او دست می‌داد به بغض و کینه‌ای مبدل می‌شد که شهوت‌رانی‌ها آن را تعدیل می‌کرد...


"گوستاو فلوبر"


چون شوم خاکِ رهش دامن بیفشاند ز من


چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند  ز من

ور بگویم دل بگردان رو بگرداند  ز من


روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل

ور بگویم بازپوشان بازپوشاند  ز من


چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین

گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند  ز من


او  به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او  یا  داد بستاند  ز من


گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند  ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می ماند  ز من


دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید

کو به چیزی مختصر چون باز می ماند  ز من


ختم کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند  ز من

"حافظ"




با که باید گفت این حال عجیب


گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

"فریدون مشیری"


از خواب می پرم، از خواب می پری


از خواب ها پرید، از گریه ی شدید

اما کسی نبود... اما کسی ندید...

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد

از یک پرنده که خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار می کشی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب می پری انگشت هاش در...

گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست؟ بدجور سردم است

از خواب می پری از داغی پتو

بالا می آوری... زل می زنی به او...

از خواب می پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبور ِ عاشقی، محکوم ِ رابطه

از خواب می پرم از تو نفس، نفس...

قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...

از خواب می پری از عشق و اعتماد

از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

از خواب می پرم... رؤیای ناتمام

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب می پری با جیر جیر تخت

از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...

از خواب ها پرید در تخت دیگری

از خواب می پرم... از خواب می پری...

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب می پری... از خواب می پرم...


"سید مهدی موسوی"


نه بسته ام به کس دل


دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم  کجا  من
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها  من
ز من هرآنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا  جدا  من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود، نبودنم چه کاهد
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته  ای دوست، هوای گریه با من

"سیمین بهبهانی"


مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد


کفر می گویم که ایمان نیز آرامم نکرد
گریه های زیر باران نیز آرامم نکرد

خواب می بینم که دنیا با توشکل دیگری ست
خواب صادق یا پریشان نیز آرامم نکرد

دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست
گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد

توی تونل نعره خواهم زد، خدایا با توام
جیغ های در اتوبان نیز آرامم نکرد

منتظر بودم که شاید، شعر آمد سر زده
بی تو این ناخوانده مهمان نیز آرامم نکرد

بی تو سردرد شبانه با مسکن های تب
خوردن قرص فراوان نیز آرامم نکرد

دوره گردی طالعم را دید آیا سرنوشت
فال های تلخ فنجان نیز آرامم نکرد

با چراغی زیر و رو کردم تمام شهر را
درد تنهایی انسان نیز آرامم نکرد

روسریت را بهم زد باد قدر لحظه ای
دیدن موی پریشان نیز آرامم نکرد

سعدیا گفتی که مهرش می رود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد

'سید علیرضا جعفری"


هیچ کس مرا دوست ندارد


هیچ کس مرا دوست ندارد

هیچ کس به من توجه نمی کند

هیچ کس برایم هلو و گلابی نمی خرد

هیچ کس به من شیرینی و نوشابه نمی دهد

هیچ کس به شوخی های من نمی خندد

هیچ کس موقع دعوا به من کمک نمی کند

حتی،

هیچ کس دلش برایم تنگ نمی شود!

هیچ کس برایم گریه نمی کند

هیچ کس نمی داند که من چه بچه ی خوبی هستم


اگر کسی از من بپرسد که، بهترین دوستم کیست؟ 

توی چشمش نگاه می کنم و می گویم هیچ کس!


ولی امشب خیلی ترسیدم!

چون بلند شدم و دیدم  هیچ کس نیست

بلند صدا کردم  اما هیچ کس جواب نداد

تاریکی را هیچ کس  تحمل نمی کند

بلند شدم و به همه جای خونه سر زدم،

اما هر جایی رو که نگاه کردم، فقط یکنفر و دیدم!

و آنقدر گشتم تا این که خسته شدم

حالا که صبح نزدیکه،

ترسی ندارم،

چون هیچ کس نرفته...


"شل سیلور استاین"


این دغل دوستان که می‌بینی


این دغل دوستان که می‌بینی

مگسانند دور شیرینی


تا حطامی که هست می‌نوشند

همچو زنبور بر تو می‌جوشند


باز وقتی که ده خراب شود

کیسه چون کاسهٔ رباب شود


ترک صحبت کنند و دلداری

معرفت خود نبود پنداری


بار دیگر که بخت باز آید

کامرانی ز در فراز آید


دوغبایی بپز که از چپ و راست

در وی افتند چون مگس در ماست


راست خواهی سگان بازارند

کاستخوان از تو دوستر دارند


"سعدی"



Archive - Fuck You


شعر و آهنگ  Fuck You  از Archive  

 

ادامه مطلب ...