دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست


رهایم ای رها در باد

رها از داد و از بیداد

رها در باد

حرفی مانده ته حرفی

غمت کم

جام دیگر ریز

که شب جاوید جاوید است

صبحدم درخواب

من از ریزش بیاد اشک می افتم

باید بارشی پی گیر

درد، آوار

بیاد التجا در این شب دلگیر

من از غم های پنهانی

به یاد قصه های شاد

و از سرمستی این آب آتشناک دانستم

که هوشیاری

سرت خوش

جام را دریاب

هی هشدار

شب است آری

شبی بیدار

دزد و محتسب در خواب

می ات بر کف

و بانگ نوش من بر لب

رها در باد

من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست

و در هر حلقه ی زنجیر

خواندم راز آزادی

سخن آهسته می گویی

نمی گویی که می مویی

شب نوش است، نیشی نیست

جامی ریز

جام دیگری

جامی که گیرم من از ن کامی

رها در باد

کجایی دوست

کو دشمن

بگو با من بگوش تشنه ام، گوشم

بخوان با من

بنال آیا تو هم از حلقه ی زنجیر

دانستی که در بندی

رها در باد، با من گفت

شنیدم آری ای بد مست

من از زنجیر سازانم چه می گویی

برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی

کجایی پیر

خدایی نیست

راهی نیست

دیگر جان پناهی نیست

سنگی هست

دامی هست

ننگی هست

چاهی هست

من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع

و از یک باده سرمستیم، وای من

صدای جام ها

جام ها

جام ها و جام

رها در باد

بلایت دور

رهاتر باش، خیرت پیش

این باد این شبان از تو

رهایم کن، رها در خویش

چنان در خویش می گریم که گویی گریه درمانی ست

مرگی نیست


"نصرت رحمانی"



روی دیوار


اوراق شعر ما را بگذار تا بسوزند

لب های باز ما را بگذار تا بدوزند


بگذار دستها را بر دستها ببندند

بگذار تا بگوییم بگذار تا بخندند


بگذار هر چه خواهند نجوا کنان بگویند

بگذار  رنگ خون  را  با اشکها  بشویند


بگذار تا خدایان  دیوار شب  بسازند

بگذار اسب ظلمت بر لاشه ها بتازند


بگذار تا ببارند خونها ز سینه ی ما

شاید شکفته گردد گلهای کینه ی ما



"نصرت رحمانی"



این روزها


این روزها
اینگونه ام، ‌ببین:
دستم چه کند پیش می رود،‌ انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام
پایم چه خسته می کشدم، ‌گویی
کت بسته از خَم هر راه رفته ام


تا زیر هرکجا
حتی شنوده ام
هربار شیون تیر خلاص را

ای دوست
این روزها
با هرکه  دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر 
وقت خیانت است

انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیری ست هیچ کار ندارم 
مانند یک وزیر


وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام، یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی

این روزها
اینگونه ام:
فرهاد واره ای که تیشه ی خود را
گم کرده است

آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان
یاران


وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید

اما... شکست خورد


"نصرت رحمانی"