دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

آن همه فریاد آزادی زدید...


روزگارا قصد ایمانم مکن

زآنچه میگویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیر

گم مکن از راه پیشاهنگ را

دور دار از نامِ مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربسر

از دلم امیدِ خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری

سنگِ سودم را منه در داوری

چونکه هنگام نثار آید مرا

حبّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی

کج مکن راهِ مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم

آنچنان رفتم که خود میخواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست

جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست

حشمتِ این عشق از فرزانگی ست

عشقِ بی فرزانگی دیوانگی ست

دل چو با عشق و خرد همره شود

دستِ نومیدی ازو کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی ست

عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست

روی اگر با خونِ دل آراستم

رونقِ بازارِ او میخواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز

پای هشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود

گرچه دستِ آرزو کوته نبود

آن قَدر از خواهشِ دل سوختم

تا چنین بی خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهی ست

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد

هرگزم اندوهِ نومیدی مباد

پاره پاره از تنِ خود می بُرم

آبی از خونِ دلِ خود میخورم

من درین بازی چه بردم؟ باختم

داشتم لعلِ دلی، انداختم

باختم، اما همی بُرد من است

بازیی زین دست در خوردِ من است

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست

راست همچون سرگذشتِ یوسف است

از دو پیراهن بلا آمد پدید

راحت از پیراهنِ سوم رسید

گر چنین خون میرود از گُرده ام

دشنه دشنامِ دشمن خورده ام

سرو بالایی که می بالید راست

روزگارِ کجروش خم کرد و کاست

وه چه سروی، با چه زیبی و فری

سروی از نازک دلی نیلوفری

ای که چون خورشید بودی با شکوه

در غروبِ تو چه غمناک است کوه

برگذشتی عمری از بالا و پست

تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست

خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت

رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گر چه می دانی یقین

گفته و ناگفته می گردد زمین

تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

شبچراغی چون تو رشک آفتاب

چون شکستندت چنین خوار و خراب

چون تویی دیگر کجا آید به دست

بشکند دستی که این گوهر شکست

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین

تا نمی مردی چنین ای نازنین

شوم بختی بین خدایا این منم

کآرزوی مرگِ یاران میکنم

آنکه از جان دوست تر می دارمش

با زبانِ تلخ می آزارمش

گرچه او خود زین ستم دلخون تر است

رنجِ او از رنجِ من افزون تر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد

ما زیان دیدیم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در محبسی

دردِ آتش را چه میداند کسی

او جهانی بود اندر خود نهان

چند و چونِ خویش به داند جهان

بس که نقشِ آرزو در جان گرفت

خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خیر بشر

آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقت او خود خطا بود از نخست

شیشه کی ماند به سنگستان درست

جانِ نازآیینِ آن آیینه رنگ

چون کند با سیلی این سیلِ سنگ

از شکستِ او که خواهد طرف بست

تنگی دست جهان است این شکست

پیشِ روی ما گذشت این ماجرا

این کری تا چند، این کوری چرا

ناجوانمردا که بر اندامِ مرد

زخم ها را دید و فریادی نکرد

پیرِ دانا از پسِ هفتاد سال

از چه افسونش چنین افتاد حال

سینه می بینید و زخمِ خون فشان

چون نمی بینید از خنجر نشان

بنگرید ای خام جوشان بنگرید

این چنین چون خوابگردان مگذرید

آه اگر این خوابِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

چشم هاتان باز خواهد شد ز خواب

سر فرو افکنده از شرمِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود؟ آن جنگ و خون ها ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریادِ آزادی زدید

فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آنکه او امروز در بند شماست

در غم فردای فرزندِ شماست

راه می جستید و در خود گم شدید

مردمید، اما چه نامردم شدید

کجروان با راستان در کینه اند

زشت رویان دشمنِ آیینه اند

آی آدم ها این صدای قرنِ ماست

این صدا از وحشتِ غرقِ شماست

دیده در گرداب کی وا میکنید

وه که غرقِ خود تماشا میکنید


"هوشنگ ابتهاج"




یکی از روزهای چهل سالگی ات


یکی از روزهای چهل سالگی ات

در میان گیر و دار زندگی ملال آورت

لابه لای آلبوم عکس هایت

عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی

زندگی برای چند لحظه متوقف میشود

و قبض های برق و آب

برایت بی اهمیت

تازه میفهمی بیست سال پیش

چه بی رحمانه او را در هیاهوی زندگی 

جا گذاشته ای


"یغما گلرویى"



نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمیخندم


نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمیخندم

دگر پیمان عشق جاودانی

با شما معروفه های پست هر جایی نمیبندم

شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت

ز قلب آسمان جهل و نادانی

به دریا و به صحرای امید عشق بی پایان این ملت

تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید

شما٬کاندر چمن زار بدون آب این دوران طوفانی

بفرمان خدایان طلا، تخم فساد و یاس می کارید

شما رقاصه های بی سرو بی پا

که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه

چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت

به بام کلبه فقرو به روی لاشه ی صد پاره زحمت

سحر تا شام می رقصید

قسم بر آتش عصیان ایمانی

که سوزانده ست تخم یاس را در عمق قلب آرزومندم

که من هرگز به روی چون شما معروفه های پست هر جایی نمیخندم

پای می کوبید و می رقصید لیکن من

به چشم خویش می بینم که می لرزید

می بینم که می لرزید و می ترسید

از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم

که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی

خبرها دارد از فردای شور انگیز انسانی

و من هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی

کنون خاموش دربندم

ولی هرگز به روی چون شما

غارتگران فکر انسانی نمی خندم


"کارو"



من از هجوم وحشی دیوار خسته ام



من از هجوم وحشی دیوار خسته ام

از سرفه های چرکی سیگار خسته ام

دیگر دلم برای تو هم پر نمی زند

از آن نگاه رذل و طمع دار خسته ام

اشعار من محلل بحران کوچه نیست

زین کرکسان ِ لاشه به منقار خسته ام

از بس چریده ام به ولع در کتاب ها

از دیدن حضور علفزار خسته ام

چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد

از واژه ی دو وجهی تکرار خسته ام

ازقصه های گرم و نفسهای سرد شب

از درس و بحث خفته در اشعار خسته ام

هرگوشه از اتاق، بهشتی‏ست بی نظیر

از ازدحام آدم و آزار خسته ام

اینک زمان دفن زمین در هراس توست

از دستهای بی حس و بیکار خسته ام

از راز دکمه های مسلط به عصر خون

از این همه شواهد و انکار خسته ام

قصد اقامتی ابدی دارد این غروب

از شهر بی طلوع تبهکار خسته ام

من در رکاب مرگ به آغاز می روم

از این چرندیات پرآزار خسته ام

من بی رمق ترین نفس این حوالی ام

از بودن مکرر بر دار خسته ام

من با عبور ثانیه ها خرد می شوم

از حمل این جنازه هوشیار خسته ام


"اندیشه فولادوند"



و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود


خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی

در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟

خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست

در می روم این خانه را… هرچند که در نیست

عکس کسی افتاده ام در حوض نقاشی

محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی

گه می خوری با او بخندی توی مهمانی

می خواهمت بدجور و تو بدجور می دانی

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست

این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست

از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها

از گردن و آینده ات جای کبودی ها

حل می شوم در استکان قرص ها، در سم

محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم

زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…

حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…

می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد

از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد

از دست های تو به دُور گردن این مرد

که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد

از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک

از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد

می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی

ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی

سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن

روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!

بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…

بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم

بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم

با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم

خاموش کردم توی لیوانت خدایم را

شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را

رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم

در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم

هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم

شب ها دراکولای غمگینی که من بودم

و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود

تنهایی ام محکوم به سـکس گروهی بود

سیگار با مشروب با طعم هماغوشی

یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…

تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی

با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی

دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی

رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی

لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم

باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم

پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود

معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود


"سید مهدی موسوی"



شاعر شدی ولی ادبیّات، درد بود!


از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند

با جرثقیل از دل من سنگ می برند

فحشی ست در دلم که شدیداً مؤدّب است

در من تناقضی ست که هر روزش از شب است

خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها

پرواز می کنند مرا قورباغه ها

از یاد می برند مرا دیگری کنند

از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند

در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند

درباره ی زنی که منم داوری کنند

با آن سبیل! و خنجر ِ در آستینشان

در حقّ ما برادری و خواهری کنند!!

چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود

با ابرهای غمزده خاکستری کنند

ما قورباغه ایم و رها در ته ِ لجن

بگذار تا خران چمن! نوکری کنند

ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!

در وصف عشق و زیر کمر شاعری کنند

از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!

بیچاره دشمنان شما! ما که دوستیم!!

از دعوی ِ برادری ِ باسبیل ها!

تا واردات خارجی ِ دسته بیل ها!!

از تخت های یک نفره تا فشار قبر

خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل ها

در جنگ بین باطل و باطل که باختم

دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!

دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم

امروز می برند مرا جرثقیل ها

چیزی که نیست را به خدایی که نیستیم

اثبات می کنند تمام ِ دلیل ها

در حسرت ِ گذشته ی بر باد رفته ای

آینده ی کپی شده ای از فسیل ها!

ناموسم و رفیق و وطن فحش می دهند

دارند بیت هام به من فحش می دهند

پرونده ای رها شده در بایگانی ام

از لایه های متن بیا تا بخوانی ام

باران نبود، امشب اگر گونه ام تر است

بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!

از نام ها نپرس، از این بازی ِ زبان!

قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است

از کودکیت، اکثر ِ اوقات درد بود

تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود

شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر

شاعر شدی ولی ادبیّات، درد بود!

داری من و جنون مرا حیف می کنی

داری شعار می دهم و کِـیف می کنی

در شهر ما پرنده ی با پر نمی شود!

آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود

اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق

جز وقت ارث با تو برادر نمی شود

از «دستمال» اشکی من استفاده هاست!!

نابرده رنج، گنج میسّر نمی شود!!

می چسبم از خودم به غم و شعر می شوم

از شعر گریه می کنم و شعر می شوم!

از کاج هام موقع چاقو زدن توام

بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!

افتاده در ادامه ی هر گرگ، گلّه ها

محبوبیت، به رابطه ام با مجلّه ها

تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره ها

از دادن ِ تمامی ِ … در جشنواره ها

شب های حرف و سکس ِ به سیگار متـّصل

و اشک های شعر، کنار ِ در ِ هتل

دارم سؤال می شوی از بی جواب ها

بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب ها

تا گریه ای شوم بغل ِ هر عروسکم

تا کز کنم دوباره به کنج ِ کتاب ها

از گریه های دختر ِ می خواست یا نخواست

در ابتدای قصّه که یک جور انتهاست!

تا صبح عر زدن وسط ِ دست های تو

بیداری ام بزرگ تر از فکر قرص هاست

از قصّه ی تو بعد ِ «یکی که نبود»ها

از آسمان محو شده پشت دودها

از قصّه ی دروغی ِ آدم بزرگ ها

تقسیم گوسفند جوان بین گرگ ها!

تسلیم باد/ رفتن ِ ناموس ِ باغ ها

آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ ها

یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد

افتادن ِ من از همه ی اتفاق ها

جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند

و بار می برند کماکان الاغ ها!

در می روم از اینهمه پوچی به خانه ات

از خانه ام! به گوشه ی امن ِ اتاق ها

پاشیدن ِ لجن به جهان ِ مؤدّبت!

عصیانگری قافیه در قورباغه ها!!

لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!

بهتت زده! شکسته در این شهر باورت

به دست دوست یا که به آغوش امن عشق

اینبار اعتماد کنی خاک بر سرت!!

خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست

ای زندگی بمیر که صبرم زیاد نیست

از زنگ بی جواب ِ کسی در کیوسک ها

از زل زدن به بی کسی بچّه سوسک ها!

از بحث روزنامه سر ِ کارمزدها

از بوی دست های تو در جیب دزدها

تزریق چشم های تو کنج ِ خرابه ها

از پاک کردن ِ همه با آفتابه ها

از چند تا معادله و چند تا فلش

از یک پری که آمده از راه دودکش

از انحراف من وسط ِ مستقیم ها!

از عشق جاودانه ی ما پشت سیم ها!!

از گریه ی تمام شده بعد ِ چند روز

از بالشم که بوی تو را می دهد هنوز

از آدمی که مثل تو از ماه آمده ست

از اینهمه بپرس:

چرا حال من بد است؟!!

از این شب برهنه چراغ مرا بگیر

از قرص های خسته سراغ مرا بگیر

دستی به روزهای خرابم نمی بری

از چشم های توست که خوابم نمی بری

دارد جهان، غرور مرا مَرد می کند

سگ لرزه هام زیر پتو درد می کند

رد می شود شب از بغل من، سیاهپوش

با گریه هستمت که اگر نیستم به هوش

پوشانده شب تمامی این شهر زشت را

خوابیده است داخل سوراخ، بچّه موش!

شب می رسد… و تنها از، اینهمه سیاه

آوازهای رفتگری می رسد به گوش


"سید مهدی موسوی"



من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله ی شبگیر کنم


دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سرزلف تو زنجیر کنم


آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی ناله محال است که تحریر کنم


با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم


آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم


گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم


دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم


"حافظ"


سال ها گذشت


سال ها گذشت

ما به هم نرسیدیم

جای تو اما زنی همراه من است

به تو شباهتی ندارد

از تو بهتر نیست

حتی از تو زیباتر نیست

تنها بخاطر لجاجتم کار به اینجا رسید

اما وقتی موهایش را باز میکند

بی اختیار مثل همیشه تو را صدا میزنم

و او میخندد

با اشتیاق میپرسد

رابطه ی بین موهایش و دخترمان چیست

و من هر بار میمیرم


"پیمان شمس"



نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من


عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من

گفتم می می نخورم گفت برای دل من

داد می معرفتش با تو بگویم صفتش

تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین

پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما

شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود

چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من

عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود

کوه احد پاره شود آه چه جای دل من

شاد دمی کان شه من آید در خرگه من

باز گشاید به کرم بند قبای دل من

گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی

پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من

گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو

کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی

تازه‌تر از نرگس و گل پیش صبای دل من

گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا

نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من

میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او

روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من


"مولانا"



زمانی یک اثر هنری بودم


هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ی ما می گویند.

وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت، بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست.

وجود دوم که اگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است، یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند آگاهی داریم، از آنچه که هستیم.

می توان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم، به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می دهد.


"اریک امانوئل اشمیت"



میخندی


میخندی

میخندی

قلقلکت میدهد مرگ

شبیه خارپشتی که

وارونه لای سنگها گیر کرده

و روباه ها

شکمش را لیس میزنند


"حامد ابراهیم پور"