دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

این قصه برای نخوابیدن است


گرگ

شنگول را خورده‌است

گرگ

منگول را تکه تکه می‌کند

بلند شو پسرم

این قصه برای نخوابیدن است


"گروس عبدالملکیان"



آس و پاس در پاریس و لندن


شبی قتلی زیر پنجره اتاق من رخ داد، به صدای نعره ای از خواب پریدم و چون از پنجره نگاه کردم مردی را دیدم که روی سنگفرش خیابان افتاده است. آدمکشان را که سه نفر بودند در حال فرار دیدم. من با چند نفر از ساکنین هتل بیرون دویدم تا بلکه به داد آن شخص برسیم اما وی مرده و جمجمه اش شکسته شده بود. رنگ خون این مرد را هنوز به یاد دارم صاف چون رنگ شراب.

شب بعد چون از سر کار به خانه آمدم جنازه مقتول هنوز در جای خود بود و میگفتند که بچه مدرسه ای ها از کیلومترها دورتر به تماشایش آمده بودند.

.

.

.

اما آنچه همواره وجدان مرا آزار میدهد و از خودم شرمنده میسازد این است که سه دقیقه پس از مشاهده این منظره دوباره به خواب سنگینی فرو رفتم! بیشتر ساکنین خیابان نیز مثل من بودند...

ما همینقدر که دیدیم آن مرد کارش ساخته شده است به رختخواب برگشتیم، ما همه کارگر بودیم و چگونه میتوانستیم خواب را فدای اقدامی درباره این جنایت بکنیم؟ کار در هتل ارزش واقعی خواب را به من فهماند. همانطور که با گرسنگی ارزش خوراک را درک کرده بودم. خواب دیگر یک نیاز جسمانی نبود. بلکه چیزی بود شهوانی! یک عیاشی بود نه استراحت و خستگی به در کردن...


"جورج اورول"



من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم


من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف ها میکنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل

دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم


"حافظ"



سوء تفاهم


از خدای خودتان بخواهید که شما را همچون سنگ کند،

خوشبختی این است که آدم به جای سنگ گرفته شود...

مثل سنگ عمل کنید، در مقابل تمام فریادها کر باشید و هرگاه وقتش شد به سنگ بپیوندید.


"آلبرکامو"


تو بمان و دگران وای به حال دگران


از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران


"شهریار"



ای سکوت ای مادر فریاد ها


من سکوت خویش را گم کرده ام 

لاجرم در این هیاهو گم شدم 

من که خود افسانه می پرداختم 

عاقبت افسانه مردم شدم 

ای سکوت ای مادر فریاد ها 

ساز جانم از تو پر آوازه بود 

تا در آغوش تو  راهی داشتم 

چون شراب کهنه شعرم تازه بود 

در پناهت برگ و بار من شکفت 

تو مرا بردی به شهر یاد ها 

من ندیدم خوشتر از جادوی تو 

ای سکوت ای مادر فریاد ها 

گم شدم در این هیاهو گم شدم 

تو کجایی تا بگیری داد من 

گر سکوت خویش را می داشتم 

زندگی پر بود از فریاد من


"فریدون مشیری"



خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش


همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه ها بخوردی همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر

همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر

نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر

که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند

نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر


"مولانا"



نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است


نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد، آنور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!


"سید مهدی موسوی"



قدسیان را عشق هست و درد نیست



هدهد رهبر چنین گفت آن زمان

کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان

چون بترک جان بگوید عاشقی

خواه زاهد باش خواهی فاسقی

چون دل تو دشمن جان آمدست

جان برافشان ره به پایان آمدست

سد ره جانست، جان ایثار کن

پس برافکن دیده و دیدار کن

گر ترا گویند از ایمان برآی

ور خطاب آید ترا کز جان برآی

تو که باشی ، این و آن را برفشان

ترک ایمان گیر و جان را برفشان

منکری گوید که این بس منکرست

عشق گو از کفر و ایمان برترست

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عاشقان را لحظه ای با جان چه کار

عاشق آتش بر همه خرمن زند

اره بر فرقش نهند او تن زند

درد و خون دل بباید عشق را

قصه مشکل بباید عشق را

ساقیا خون جگر در جام کن

گر نداری درد از ما وام کن

عشق را دردی بباید پرده سوز

گاه جان را پرده در گه پرده دوز

ذره عشق از همه آفاق به

ذره درد از همه عشاق به

عشق مغز کاینات آمد مدام

لیک نبود عشق بی دردی تمام

قدسیان را عشق هست و درد نیست

درد را جز آدمی درخورد نیست

هرکه را در عشق محکم شد قدم

در گذشت از کفر و از اسلام هم

عشق سوی فقر در بگشایدت

فقر سوی کفر ره بنمایدت

چون ترا این کفر وین ایمان نماند

این تن تو گم شد و این جان نماند

بعد از آن مردی شوی این کار را

مرد باید این چنین اسرار را

پای درنه همچو مردان و مترس

درگذار از کفر و ایمان و مترس

چند ترسی، دست از طفلی بدار

بازشو چون شیرمردان پیش کار

گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد

باک نبود چون درین راه اوفتد


"عطار"



روی دیوار


اوراق شعر ما را بگذار تا بسوزند

لب های باز ما را بگذار تا بدوزند


بگذار دستها را بر دستها ببندند

بگذار تا بگوییم بگذار تا بخندند


بگذار هر چه خواهند نجوا کنان بگویند

بگذار  رنگ خون  را  با اشکها  بشویند


بگذار تا خدایان  دیوار شب  بسازند

بگذار اسب ظلمت بر لاشه ها بتازند


بگذار تا ببارند خونها ز سینه ی ما

شاید شکفته گردد گلهای کینه ی ما



"نصرت رحمانی"



Nathalie Cardone - Commandante Che Guevara


شعر و  آهنگ   Commandante Che Guevara   از  Nathalie Cardone  

 

ادامه مطلب ...

شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش


صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور

گرچه  از قصه ی ما  می ترکد  سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدم  و  عبث عمر گذشت

ای دریغا  که ز گهواره  رسیدیم  به گور

تو عجب تنگه ی عابرکُشی ای معبر عشق

که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور

در فرو بند برین معرکه  کان طبل تهی

گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز  چو باد

تا غباری ننشیند به تو  از  اهل قبور

مرگ می بارد از این دایره عجز و عزا

شو به میخانه که آن جا همه سورست و سرور

شعله ای برکش  و  برخیز ز خاکستر خویش

زان که  تا پاک نسوزی  نرسی سایه  به نور


"هوشنگ ابتهاج"



قدم بردار


هفت سالی می شد که راه نرفته بودم

پزشک پرسید این چوب ها چیست

گفتم فلجم

گفت آنچه تو را فلج کرده همین چوب هاست

سینه خیز، چهار دست و پا،  قدم بردار و بیفت

چوب های زیبایم را گرفت

پشتم شکست و در آتش سوزاند

حالا من راه می روم ... 

اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم

تا ساعت ها  بی رمقم


"برتولت برشت"



هر وقت که روحم یخ می‌کند


زمین عاشق شد و

آتشفشان کرد

و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت

خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد

تا در سینه‌ام بگذارم

و قلبم باشد

حالا هر وقت که روحم یخ می‌کند،

سنگ آتشینم سرد می‌شود

و تنها سنگش باقی می‌ماند

 و هر وقت که عاشقم،

سنگ آتشینم گُر می‌گیرد و تنها آتش‌اش می‌ماند

مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش
مرا ببخش که در سینه‌ام سنگی آتشین است
 


"عرفان نظر آهاری"



ای به زمین بر چو فلک نازنین


ای به زمین بر چو فلک نازنین

نازکشت هم فلک و هم زمین

کار تو زانجا که خبر داشتی

برتر از آن شد که تو پنداشتی

اول از آن دایه که پرورده ای

شیر نخوردی که شکر خورده ای

نیکوئیت باید کافزون بود

نیکوئی افزون تر ازین چون بود

کز سر آن خامه که خاریده اند

نغز نگاریت نگاریده اند

رشته جان بر جگرت بسته اند

گوهر تن بر کمرت بسته اند

به که ضعیفی که درین مرغزار

آهوی فربه ندود با نزار

جانورانی که غلام تواند

مرغ علف خواره دام تواند

چون تو همائی شرف کار باش

کم خور و کم گوی و کم آزار باش

هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بر سر کاریست در این کارگاه

جغد که شومست به افسانه در

بلبل گنجست به ویرانه در

هر که در این پرده نشانیش هست

در خور تن قیمت جانیش هست

گرچه ز بحر توبه گوهر کمند

چون تو همه گوهری عالمند

بیش و کمی را که کشی در شمار

رنج به قدر دیتش چشم دار

نیک و بد ملک به کار تواند

در بد و نیک آینه دار تواند

کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده دری پرده درندت چو ماه

خیز و مکن پرده دری صبح وار

تا چو شبت نام بود پرده دار

پرده زنبور گل سوریست

وان تو این پرده زنبوریست

چند پری چون مگس از بهر قوت

در دهن این تنه عنکبوت

پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند

از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی

دل که نه در پرده وداعش مکن

هر چه نه در پرده سماعش مکن

شعبده بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست

دست جز این پرده به جائی مزن

خارج از این پرده نوائی مزن

بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتی پرده اسرار شو

جسمت را پاکتر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست

قدر دل و پایه جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن

سیم طبایع به ریاضت سپار

زر طبیعت به ریاضت برآر

تا ز ریاضت به مقامی رسی

کت به کسی درکشد این ناکسی

توسنی طبع چو رامت شود

سکه اخلاص به نامت شود

عقل و طبیعت که ترا یار شد

قصه آهنگر و عطار شد

کاین ز تبش آینه رویت کند

وان ز نفس غالیه بویت کند

در بنه طبع نجات اندکیست

در قفص مرغ حیات اندکیست

هر چه خلاف آمد عادت بود

قافله سالار سعادت بود

سر ز هوا تافتن از سروریست

ترک هوا قوت پیغمبریست

گر نفسی نفس به فرمان تست

کفش بیاور که بهشت آن تست

از جرس نفس برآور غریو

بنده دین باش نه مزدور دیو

در حرم دین به حمایت گریز

تا رهی ازکش مکش رستخیز

زاتش دوزخ که چنان غالبست

بوی نبی شحنه بوطالبست

هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن دلان


"نظامی"



دل دیوانه ی تنها، دلِ تنگ


سَرِ خود را مزن اینگونه به سنگ 

دل  دیوانه ی  تنها،  دلِ تنگ

منشین در پس این بهتِ گران 

مَدَران جامه ی جان را،  مَدَران 

مکن ای خسته درین بغض درنگ 

دل  دیوانه ی  تنها،  دلِ تنگ

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی ست 

قیل و  قالِ  زَغَن  و بانگ  شباهنگ یکی ست

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 

سینه را ساختی  از عشقش سرشارترین 

آنکه می گفت منم بهر تو  غمخوارترین 

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین

نه همین، سردی و بیگانگی از حد گذراند 

نه همین،  در غمت اینگونه نشاند 

با تو چون دشمن دارد سر جنگ 

دل دیوانه ی تنها، دلِ تنگ

ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 

با غمش باز بمان 

سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان 

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 

دل دیوانه ی تنها،  دلِ تنگ



"فریدون مشیری"