دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

من به اشغال تو درآمده ام


نگرانم، ولی چه باید کرد

عشق، دلواپسی نمی فهمد
درد من، خط ِ میخی است عزیز
درد من را کسی نمی فهمد...


بغض کردن میان خندیدن

تکیه دادن به کوه ِ نامرئی
خسته ام از ضوابط عُــرفی
خسته ام از روابط شــرعی

هیچ کس، هیچ کس نمی داند

به نگاهت چه عادتی دارم
هیچ فرقی نمی کند دیگر
اینکه با تو چه نسبتی دارم


تف به هرچه اصــول، هرچه فـُـروع
تف به هرچه ثواب، هرچه گـــُـناه
توی تاریک خانه ی دنیا
عقل جن ّ است و عشق بسم الله

چشم هایت نگاه خیسم را

مثل ِ برق سه فاز میگیرد
تو برایم جرقه ای وقتی
خانه را بوی گاز می گیرد


زیر آتش فشان ِ‌ جنگ تو
یخ ِ هر چیز آب خواهد شد
مثل یک سرزمین ِ بی سرباز
همه چیزم خراب خواهد شد


تو مرا زجر میدهی عشقم

مــازوخیسمی که دوستش دارم
من به اشغال تو درآمده ام
صهیونیسمی که دوستش دارم


"یاسر قنبرلو"



یار من آن با وفای دیرین نیست


در این زمانه که عشق از قــمار می آید
صدای گریه ی بی اختیار می آید
میان این همه یاری که در کنار من است
فقط غم است که با من کنار می آید

اگرچه بعد زمستان فقط زمستان است

بُـــزَک نمیر که روزی بهار می آید
همیشه منتظرم... گرچه خوب می دانم
هر آنچه می کشم از انتظار می آید

برای رد شدن از میله های تاریکی

روایت است که راه ِ فرار می آید
کدام راه؟  که دنیا هزار راه ِ شب است
به شهرزاد بگو که هزار شب عقب است

بگو که ریشه به دردِ تبر گرفتار است

تنی برهنه به اهل نظر گرفتار است
کدام مبداء ِ عقل و کدام مقصد ِ عشق
میان این دو فقط نامه بَر گرفتار است

کبوتری که از آغاز در قفس باشد

اگر رها بشود بیشتر گرفتار است
بگو که عشق گرفتار کرده دنیا را
هلال ِ ماه به آتش کشیده دریا را

بگو که هیچ کشیشی نمی کند باور

سکوت ِ مریم و قنداقه ی مسیحا را

بگو که یار من آن با وفای دیرین نیست

که حافظــانه به دست آوَرَد دل ما را

که یار من اگر آن یوسف ِ عزیز شَود

کلافه می کند از هرزگی زلیخا را
که یار من اگر از آستین برون آید
بدون شک می بلعد عصای موسی را

به شهرزاد بگو قصه ها تمام شدند...

به شهرزاد بگو قصه ها تمام شدند...


"یاسر قنبرلو"