دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم


نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم

وگر به خشم روی صدهزار سال زمن

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده ی رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قوت پرواز پر و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تپش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند

که گم کنی که سر چشمه ی صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم


"مولانا"


در حدیث آمد که یزدان مجید


در حدیث آمد که یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گره را جمله عقل و علم و جود

آن فرشته‌ست او نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوا

نور مطلق زنده از عشق خدا

یک گروه دیگر از دانش تهی

هم‌چو حیوان از علف در فربهی

او نبیند جز که اصطبل و علف

از شقاوت غافلست و از شرف

این سوم هست آدمی‌زاد و بشر

نیم او ز افرشته و نیمیش خر

نیم خر خود مایل سفلی بود

نیم دیگر مایل عقلی بود

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب

وین بشر با دو مخالف در عذاب

وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند

آدمی شکلند و سه امت شدند

یک گره مستغرق مطلق شدست

هم‌چو عیسی با ملک ملحق شدست

نقش آدم لیک معنی جبرئیل

رسته از خشم و هوا و قال و قیل

از ریاضت رسته وز زهد و جهاد

گوییا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند

خشم محض و شهوت مطلق شدند

وصف جبریلی دریشان بود رفت

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

مرده گردد شخص کو بی‌جان شود

خر شود چون جان او بی‌آن شود

زانک جانی کان ندارد هست پست

این سخن حقست و صوفی گفته است

او ز حیوانها فزون‌تر جان کند

در جهان باریک کاریها کند

مکر و تلبیسی که او داند تنید

آن ز حیوان دیگر ناید پدید

جامه‌های زرکشی را بافتن

درها از قعر دریا یافتن

خرده‌کاریهای علم هندسه

یا نجوم و علم طب و فلسفه

که تعلق با همین دنیاستش

ره به هفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخرست

که عماد بود گاو و اشترست

بهر استبقای حیوان چند روز

نام آن کردند این گیجان رموز

علم راه حق و علم منزلش

صاحب دل داند آن را با دلش

پس درین ترکیب حیوان لطیف

آفرید و کرد با دانش الیف

نام کالانعام کرد آن قوم را

زانک نسبت کو بیقظه نوم را

روح حیوانی ندارد غیر نوم

حسهای منعکس دارند قوم

یقظه آمد نوم حیوانی نماند

انعکاس حس خود از لوح خواند

هم‌چو حس آنک خواب او را ربود

چون شد او بیدار عکسیت نمود

لاجرم اسفل بود از سافلین

ترک او کن لا احب الافلین


"مولانا"



نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من


عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من

گفتم می می نخورم گفت برای دل من

داد می معرفتش با تو بگویم صفتش

تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین

پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما

شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود

چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من

عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود

کوه احد پاره شود آه چه جای دل من

شاد دمی کان شه من آید در خرگه من

باز گشاید به کرم بند قبای دل من

گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی

پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من

گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو

کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی

تازه‌تر از نرگس و گل پیش صبای دل من

گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا

نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من

میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او

روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من


"مولانا"



خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش


همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

همه غوطه ها بخوردی همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر

همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر

تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر

نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر

که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند

نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر


"مولانا"