دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز


مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقانم، خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

آی با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می‌گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آن‌جا نفسی تازه کنم

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من هوارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته‌ی چند

چه کسی می‌آید با من فریاد کند


"فریدون مشیری"



ای سکوت ای مادر فریاد ها


من سکوت خویش را گم کرده ام 

لاجرم در این هیاهو گم شدم 

من که خود افسانه می پرداختم 

عاقبت افسانه مردم شدم 

ای سکوت ای مادر فریاد ها 

ساز جانم از تو پر آوازه بود 

تا در آغوش تو  راهی داشتم 

چون شراب کهنه شعرم تازه بود 

در پناهت برگ و بار من شکفت 

تو مرا بردی به شهر یاد ها 

من ندیدم خوشتر از جادوی تو 

ای سکوت ای مادر فریاد ها 

گم شدم در این هیاهو گم شدم 

تو کجایی تا بگیری داد من 

گر سکوت خویش را می داشتم 

زندگی پر بود از فریاد من


"فریدون مشیری"



دل دیوانه ی تنها، دلِ تنگ


سَرِ خود را مزن اینگونه به سنگ 

دل  دیوانه ی  تنها،  دلِ تنگ

منشین در پس این بهتِ گران 

مَدَران جامه ی جان را،  مَدَران 

مکن ای خسته درین بغض درنگ 

دل  دیوانه ی  تنها،  دلِ تنگ

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی ست 

قیل و  قالِ  زَغَن  و بانگ  شباهنگ یکی ست

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 

سینه را ساختی  از عشقش سرشارترین 

آنکه می گفت منم بهر تو  غمخوارترین 

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین

نه همین، سردی و بیگانگی از حد گذراند 

نه همین،  در غمت اینگونه نشاند 

با تو چون دشمن دارد سر جنگ 

دل دیوانه ی تنها، دلِ تنگ

ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 

با غمش باز بمان 

سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان 

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 

دل دیوانه ی تنها،  دلِ تنگ



"فریدون مشیری"



با که باید گفت این حال عجیب


گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

"فریدون مشیری"