دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی


خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


"سعدی"



این دغل دوستان که می‌بینی


این دغل دوستان که می‌بینی

مگسانند دور شیرینی


تا حطامی که هست می‌نوشند

همچو زنبور بر تو می‌جوشند


باز وقتی که ده خراب شود

کیسه چون کاسهٔ رباب شود


ترک صحبت کنند و دلداری

معرفت خود نبود پنداری


بار دیگر که بخت باز آید

کامرانی ز در فراز آید


دوغبایی بپز که از چپ و راست

در وی افتند چون مگس در ماست


راست خواهی سگان بازارند

کاستخوان از تو دوستر دارند


"سعدی"