دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

مادام بوواری


بایستی بدانیم ثبات و راستی بستگی به محلی دارد که در آن عرضه می‌شود.

ولیکن دروغ برای او به صورت نیاز مسلم٬ جنون٬ لذت و تفنن درآمده بود!

 و در این میان تحقیری که از احساس ضعف خود به او دست می‌داد به بغض و کینه‌ای مبدل می‌شد که شهوت‌رانی‌ها آن را تعدیل می‌کرد...


"گوستاو فلوبر"


چون شوم خاکِ رهش دامن بیفشاند ز من


چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند  ز من

ور بگویم دل بگردان رو بگرداند  ز من


روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل

ور بگویم بازپوشان بازپوشاند  ز من


چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین

گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند  ز من


او  به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او  یا  داد بستاند  ز من


گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند  ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می ماند  ز من


دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید

کو به چیزی مختصر چون باز می ماند  ز من


ختم کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند  ز من

"حافظ"




با که باید گفت این حال عجیب


گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

"فریدون مشیری"


از خواب می پرم، از خواب می پری


از خواب ها پرید، از گریه ی شدید

اما کسی نبود... اما کسی ندید...

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد

از یک پرنده که خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار می کشی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب می پری انگشت هاش در...

گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست؟ بدجور سردم است

از خواب می پری از داغی پتو

بالا می آوری... زل می زنی به او...

از خواب می پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبور ِ عاشقی، محکوم ِ رابطه

از خواب می پرم از تو نفس، نفس...

قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...

از خواب می پری از عشق و اعتماد

از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

از خواب می پرم... رؤیای ناتمام

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب می پری با جیر جیر تخت

از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...

از خواب ها پرید در تخت دیگری

از خواب می پرم... از خواب می پری...

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب می پری... از خواب می پرم...


"سید مهدی موسوی"


نه بسته ام به کس دل


دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم  کجا  من
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها  من
ز من هرآنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا  جدا  من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود، نبودنم چه کاهد
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته  ای دوست، هوای گریه با من

"سیمین بهبهانی"


مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد


کفر می گویم که ایمان نیز آرامم نکرد
گریه های زیر باران نیز آرامم نکرد

خواب می بینم که دنیا با توشکل دیگری ست
خواب صادق یا پریشان نیز آرامم نکرد

دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست
گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد

توی تونل نعره خواهم زد، خدایا با توام
جیغ های در اتوبان نیز آرامم نکرد

منتظر بودم که شاید، شعر آمد سر زده
بی تو این ناخوانده مهمان نیز آرامم نکرد

بی تو سردرد شبانه با مسکن های تب
خوردن قرص فراوان نیز آرامم نکرد

دوره گردی طالعم را دید آیا سرنوشت
فال های تلخ فنجان نیز آرامم نکرد

با چراغی زیر و رو کردم تمام شهر را
درد تنهایی انسان نیز آرامم نکرد

روسریت را بهم زد باد قدر لحظه ای
دیدن موی پریشان نیز آرامم نکرد

سعدیا گفتی که مهرش می رود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد

'سید علیرضا جعفری"


هیچ کس مرا دوست ندارد


هیچ کس مرا دوست ندارد

هیچ کس به من توجه نمی کند

هیچ کس برایم هلو و گلابی نمی خرد

هیچ کس به من شیرینی و نوشابه نمی دهد

هیچ کس به شوخی های من نمی خندد

هیچ کس موقع دعوا به من کمک نمی کند

حتی،

هیچ کس دلش برایم تنگ نمی شود!

هیچ کس برایم گریه نمی کند

هیچ کس نمی داند که من چه بچه ی خوبی هستم


اگر کسی از من بپرسد که، بهترین دوستم کیست؟ 

توی چشمش نگاه می کنم و می گویم هیچ کس!


ولی امشب خیلی ترسیدم!

چون بلند شدم و دیدم  هیچ کس نیست

بلند صدا کردم  اما هیچ کس جواب نداد

تاریکی را هیچ کس  تحمل نمی کند

بلند شدم و به همه جای خونه سر زدم،

اما هر جایی رو که نگاه کردم، فقط یکنفر و دیدم!

و آنقدر گشتم تا این که خسته شدم

حالا که صبح نزدیکه،

ترسی ندارم،

چون هیچ کس نرفته...


"شل سیلور استاین"


این دغل دوستان که می‌بینی


این دغل دوستان که می‌بینی

مگسانند دور شیرینی


تا حطامی که هست می‌نوشند

همچو زنبور بر تو می‌جوشند


باز وقتی که ده خراب شود

کیسه چون کاسهٔ رباب شود


ترک صحبت کنند و دلداری

معرفت خود نبود پنداری


بار دیگر که بخت باز آید

کامرانی ز در فراز آید


دوغبایی بپز که از چپ و راست

در وی افتند چون مگس در ماست


راست خواهی سگان بازارند

کاستخوان از تو دوستر دارند


"سعدی"