دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

پُرم از حرف های ناگفته


مُرده ای روی دوش ِ زندگی ام

برگ ِ زردی در آستین ِ خزان

مثل یک استخوان پوسیده

مانده ام در گلوی گورستان


شکل یک ایستگاه ِ متروکم

وسط جاده های بی حرکت

چمدانی که مانده روی زمین

اتوبوسی رسیده به ته ِ خط


حال ِ من را مسافری دارد

که کسی چشم انتظارش نیست

مثل یک شمع ِ نیمه جانم که

گل و پروانه ای کنارش نیست


وحشی ام مثل باد و میخواهم

دامن ِ سبزه زار را بکنم

خواب ِ طولانی ِ زمستانم

تا که نسل ِ بهار را بکنم


نقشه ای بودم و بر آب شدم

وسط ِ  لِنگ های روی هوا

آرمانی شدم که مانده به گل

آرزویی شدم که رفته به گا


کُل ِ دنیام صحنه سازی بود

بازی و حقه و دروغ و کلک

به بهشتی امیدوار شدم

که ته ِ فیلم می رود به درک


زندگی توی حفره ی تاریخ

زندگی روی مرز ِ جغرافی

یا تو را توی خواب می بینم

یا مرا در خیال می بافی


دهه ی شصت ِ بی دفاعم که

ساکت و عقده ای و پوچ گرا

توی بازارهای مَکّاره

می فروشند خاطرات ِ مرا


زندگی سکه ایست در کف ِ جوب

آبروهای برده ای دارد

زندگی مثل جنگ/تحمیلی ست

قهرمان های مرده ای دارد


پُرم از حرف های نا گفته

پُرم از قصه های نیمه تمام

آرزوهای خوش.. خداحافظ

دردهای ادامه دار.. سلام


یاسر یسنا



من به تنگ آمده‌ام از همه چیز


مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقانم، خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

آی با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می‌گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آن‌جا نفسی تازه کنم

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من هوارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته‌ی چند

چه کسی می‌آید با من فریاد کند


"فریدون مشیری"



بی اعتنا پاکت کنند از زندگی...


تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد

غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده

بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ

خاکستر سردی که از سیگار افتاده


بی تو دلم می افتد از من... باز می خشکد

مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد

این روزها هر بار که یاد تو می افتم

یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد


می خواهی از من رو بگیری ، دورتر باشی

مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات

سر درد می گیری و من تکرار خواهم شد

مانند یک موسیقی ِ غمناک در گوش ات


بی تو تمام کوچه ها سرد است، تاریک است

انگار خورشید این حدود اصلاً نتابیده

تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است

تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده


تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم

چون ماهیان مرده ای در رود، می پیچند

تکرارها من را شبیه زخم می بندند

سیگارها من را شبیه دود می پیچند


بی تو شبیه ساعتی بی کوک می خوابم

در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست

در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است

در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست


اینجا کنارم هستی و آرام می خندی

آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را

تو رفته ای، باید همین امشب بسوزانم

این یادها، این عکس ها، این آلبوم ها را


"حامد ابراهیم پور"



بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی


خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


"سعدی"



من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست


رهایم ای رها در باد

رها از داد و از بیداد

رها در باد

حرفی مانده ته حرفی

غمت کم

جام دیگر ریز

که شب جاوید جاوید است

صبحدم درخواب

من از ریزش بیاد اشک می افتم

باید بارشی پی گیر

درد، آوار

بیاد التجا در این شب دلگیر

من از غم های پنهانی

به یاد قصه های شاد

و از سرمستی این آب آتشناک دانستم

که هوشیاری

سرت خوش

جام را دریاب

هی هشدار

شب است آری

شبی بیدار

دزد و محتسب در خواب

می ات بر کف

و بانگ نوش من بر لب

رها در باد

من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست

و در هر حلقه ی زنجیر

خواندم راز آزادی

سخن آهسته می گویی

نمی گویی که می مویی

شب نوش است، نیشی نیست

جامی ریز

جام دیگری

جامی که گیرم من از ن کامی

رها در باد

کجایی دوست

کو دشمن

بگو با من بگوش تشنه ام، گوشم

بخوان با من

بنال آیا تو هم از حلقه ی زنجیر

دانستی که در بندی

رها در باد، با من گفت

شنیدم آری ای بد مست

من از زنجیر سازانم چه می گویی

برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی

کجایی پیر

خدایی نیست

راهی نیست

دیگر جان پناهی نیست

سنگی هست

دامی هست

ننگی هست

چاهی هست

من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع

و از یک باده سرمستیم، وای من

صدای جام ها

جام ها

جام ها و جام

رها در باد

بلایت دور

رهاتر باش، خیرت پیش

این باد این شبان از تو

رهایم کن، رها در خویش

چنان در خویش می گریم که گویی گریه درمانی ست

مرگی نیست


"نصرت رحمانی"



دختر پرتقالی


این عکس را چند هفته قبل از مرگ او گرفته اند...

و  ای کاش من آن را نداشتم، اما حالا که دارم نمی توانم آن را دور بیندازم و حتی نمی توانم از نگاه کردن مکرر به آن خودداری کنم.


"یوستین گاردر"



به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست


ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمیبرد دل من

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس

که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان

که من هنوز بدان رهگذر، گذارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه

چه زندگی که غمم است و غمگسارم نیست

به لاله های چمن چشم بسته می گذرم

که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست


"شهریار"



مهم نیست...



ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ

ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ


"ﻫﻮﺑﺮﺕ هاﻣﻔﺮﯼ"



همه چیز مصنوعی ست


همه چیز مصنوعی ست

زیبایی

عشق

علاقه

دوست داشتن

دوست داشتن هایی که مرا میسوزاند

هر کس که آمد 

یا خودش رفت یا رهایش کردم

من سال هاست تنهایم

و اینبار کنار تو


همه ی آنهایی که گفتند دوستم دارند نیست شدند

فکر میکنم وقتش رسیده

باید کمی خودم را دوست داشته باشم

خودم باشم و تنهایی ام


"پیمان شمس"



در این سراب فنا چشمه ی حیات منم


نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم

وگر به خشم روی صدهزار سال زمن

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده ی رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قوت پرواز پر و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تپش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت های زشت بر تو نهند

که گم کنی که سر چشمه ی صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم


"مولانا"


در حدیث آمد که یزدان مجید


در حدیث آمد که یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گره را جمله عقل و علم و جود

آن فرشته‌ست او نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوا

نور مطلق زنده از عشق خدا

یک گروه دیگر از دانش تهی

هم‌چو حیوان از علف در فربهی

او نبیند جز که اصطبل و علف

از شقاوت غافلست و از شرف

این سوم هست آدمی‌زاد و بشر

نیم او ز افرشته و نیمیش خر

نیم خر خود مایل سفلی بود

نیم دیگر مایل عقلی بود

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب

وین بشر با دو مخالف در عذاب

وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند

آدمی شکلند و سه امت شدند

یک گره مستغرق مطلق شدست

هم‌چو عیسی با ملک ملحق شدست

نقش آدم لیک معنی جبرئیل

رسته از خشم و هوا و قال و قیل

از ریاضت رسته وز زهد و جهاد

گوییا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند

خشم محض و شهوت مطلق شدند

وصف جبریلی دریشان بود رفت

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

مرده گردد شخص کو بی‌جان شود

خر شود چون جان او بی‌آن شود

زانک جانی کان ندارد هست پست

این سخن حقست و صوفی گفته است

او ز حیوانها فزون‌تر جان کند

در جهان باریک کاریها کند

مکر و تلبیسی که او داند تنید

آن ز حیوان دیگر ناید پدید

جامه‌های زرکشی را بافتن

درها از قعر دریا یافتن

خرده‌کاریهای علم هندسه

یا نجوم و علم طب و فلسفه

که تعلق با همین دنیاستش

ره به هفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخرست

که عماد بود گاو و اشترست

بهر استبقای حیوان چند روز

نام آن کردند این گیجان رموز

علم راه حق و علم منزلش

صاحب دل داند آن را با دلش

پس درین ترکیب حیوان لطیف

آفرید و کرد با دانش الیف

نام کالانعام کرد آن قوم را

زانک نسبت کو بیقظه نوم را

روح حیوانی ندارد غیر نوم

حسهای منعکس دارند قوم

یقظه آمد نوم حیوانی نماند

انعکاس حس خود از لوح خواند

هم‌چو حس آنک خواب او را ربود

چون شد او بیدار عکسیت نمود

لاجرم اسفل بود از سافلین

ترک او کن لا احب الافلین


"مولانا"



دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را


دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصَبوح هبوا، یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وَش که صوفی، اُم الخبائِثَش خواند

اشهی لَنا و احلی، مِن قُبله العُذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


"حافظ"



وفا نکردی و کردم...


وفا نکردی و کردم،  خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم،   بُریدی و نبریدم


اگر ز خلق ملامت،   و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم،  شنیدم از تو شنیدم


کی ام؟ شکوفه ی اشکی، که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم،  به روی شکوفه دویدم


مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم،  محبت تو گزیدم


چو شمع خنده نکردی،  مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی،  مگر ز موی سپیدم


بجز وفا و عنایت،  نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم،  ملامتی که ندیدم


نبود از تو گریزی،  چنین که بار غم دل

زدست شکوِه گرفتم،  بدوش ناله کشیدم


جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او،  دویدم و نرسیدم


به روی بخت ز دیده،  ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم


وفا نکردی و کردم،  بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


"مهرداد اوستا"