دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را


دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصَبوح هبوا، یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وَش که صوفی، اُم الخبائِثَش خواند

اشهی لَنا و احلی، مِن قُبله العُذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


"حافظ"



من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله ی شبگیر کنم


دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سرزلف تو زنجیر کنم


آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی ناله محال است که تحریر کنم


با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم


آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم


گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم


دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم


"حافظ"


من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم


من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف ها میکنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل

دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم


"حافظ"



چون شوم خاکِ رهش دامن بیفشاند ز من


چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند  ز من

ور بگویم دل بگردان رو بگرداند  ز من


روی رنگین را به هر کس می نماید همچو گل

ور بگویم بازپوشان بازپوشاند  ز من


چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین

گفت می خواهی مگر تا جوی خون راند  ز من


او  به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او  یا  داد بستاند  ز من


گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند  ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می ماند  ز من


دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید

کو به چیزی مختصر چون باز می ماند  ز من


ختم کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند  ز من

"حافظ"




ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش


ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش


از بس که دست می گزم و آه می کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش


دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش


کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش


خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش


وقت است کز فراق تو  وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش


 ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش


"حافظ"