دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

دلهره های یک سایکوتیک

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام»

در بین عکس های تکی بودن


در بین عکس های تکی بودن

دنبال خنده ی الکی بودن

پیغام های قایمکی بودن

در کفش های پشت دری، عطسه


حالم بد است و فکر بکن خوبم

در شیشه های خالی مشروبم

دیوار را به عکس تو میکوبم

تا بلکه از سرم بپری، خنده


در آرزوی عشق هدر بردن

از هرچه صبر و حوصله  سر بردن

با قفل سینه بند تو ور رفتن

زجرآوری، شکنجه گری، غصه


داغ بهشت روی دلم مانده

یک "دل نوشت" روی دلم مانده

این فحش زشت روی دلم مانده

پتیاره، بی شرف، حشری، جنده


تا سینه ات نکرده فراموشم

لختم بکن بخواب در آغوشم

من جز تو هیچ چیز نمی پوشم

زیر پتوی یک نفری، گریه


از اتفاق های بد افتادن

در وحشت "نمیشود" افتادن

در جاده های نابلد افتادن

از هرچه هست میگذری، سرفه


حالا درست یا که غلط ، هستم

در نقطه های بی سرخط هستم

حالا که شوق زندگی ات هستم

باید به مرگ پی ببری، نقطه


از خواب میپرم، به اتاقی سرد

به زندگی واقعی یک مرد

به هرکسی که داشت ولم میکرد

به مشت های خورده به دیوارم


از خواب میپرم به هم آغوشی

به عکس های حافظه ی گوشی

خود را سپرده ام به فراموشی

در بسته های خالی سیگارم


مامان چروک و زرد و پلاسیده

مامان کنار پنجره خوابیده

مامان مرا برای چه زاییده؟

تا صبح پشت پنجره میبارم


بغضی که کرده است سوالم را

شب را، تو را، مرا و خیالم را

آینده و گذشته  و حالم را

باید که دست، از همه بردارم


از گریه های... در دل شب کردن

کابوس عشق دیدن و تب کردن

از زندگی رو به عقب کردن

در دورهای باطل تکرارم


یک نامه هست در کمدم، مامان

یک نامه از خودم به خودم، مامان

از زندگیم خسته شدم، مامان

من مرگ را هم از تو طلبکارم


مادر:  چرا هنوز نخوابیدی؟

مادر:  دوباره خواب بدی دیدی؟

مامان!  مرا برای چه زاییدی؟

مادر:  فقط بخاطر بابایت...


"یاسر یسنا"



بیرون این خانه




بیرون این خانه

این سنگ‌هایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آورتر می کنند
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد...



"مهدیه لطیفی"


انسان های توخالی



ما انسان های توخالی هستیم...
انسان هایی با ظاهرهای پُر تکیه می زنیم به هم
با ادراک پُر شده ی پوشالیمان!
آرام و بیهوده اند صدای خشکیده ی مان
آنگاه که نجوا می کنیم با یکدیگر
چون نسیمی لای علفزار خشک یا چون گام های موشی
روی شیشه ی شکسته ی سردابه ی خشکیده ی مان
شکل دادنی بدون شکل
سایه دار کردنی بدون رنگ
فلج شدنی اجباری
اشاره هایی بی تکان
آنان که با چشمانی صادقانه به سرزمین مرگ گام نهادند
به یاد می آورند ما را
نه چون گمشده ای با جان های پُرآشوب
که تنها انسان هایی توخالی با ظاهرهایی پُر
بگذار نزدیک نباشم به این جهان جان باخته ی رویایی
بگذار بی وقفه نقاب ها عوض کنم در لباس خبرچینان و افسران
رفتاری چون رفتار باد!
نزدیکتر هرگز که ملاقات آخری نیست
در گرگ و میش این جهان!

اینجا سرزمین مردگان است، سرزمین کاکتوس ها
اینجا دستان بی جان مُلتمس مردی زیر درخشش ستاره ای تار
به تصویر سنگی که پابرجاست می رسد
نمی بینیم، مگر چشم هایمان پیدا شوند!
چون ستاره ای جاویدان، طلوع می کند
تنها به انتظار انسان هایی توخالی
از جهان گرگ و میش بی جان!
اینجا ساعت پنج صبح ما گرد گلابی تیغ داری هستیم
میان افکار و حقیقت
میان تکان و عمل
میان لقاح و آفرینش
میان احساس و پاسخ
سایه ای قد می کشد که زندگانی دراز است بسیار
میان خواستن و تشنج
میان لیاقت و زندگانی
میان ذات و نسب
سایه ای قد می کشد که ازآن توست این جهان
جهان را این چنین پایان است

نه با صدای انفجار که با ناله ای! 


"تی اس الیوت"



دندان به جگر بگذار ته مانده ی من مانده


هرچیز به جز اسمت از حافظه ام تُف شد
تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد

گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد
خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد

گیجی نخ دوم بستر به زبان آمد
هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد

گیجی نخ سوم دلشور برش میداشت
کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد

گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد
رویی که کنارم بود هذیان مصور شد

در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد

ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است
دنیای شکستن هاست ما جمع مکثر شد!

سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت
روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد

فرقی که نخواهد کرد در مُردن من
تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد

یک گام دگر مانده در معرض تابوتم
کبریت بکش بانو من بشکه ی باروتم!

هر کس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک زخم خمارش ماند

چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود
ای اطلس خواب آلود این پرده ی دوم بود

هرچند تو تا بودی خون ریختنی تر بود
از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود

هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود

هرچند تو تا بودی ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و

چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد

هرچند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت
خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت

ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان
ای سقف مخدرها جادوی روان گردان

ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش
آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش

ای گاف گناهی ها ای عشق بانوی بنی عصیان
ای گندم قبل از کشت ای کودکی شیطان

ای دردسر کش دار ای حادثه ی ممتد
ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد

ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته
بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته

ای آیه ی تنهایی ای سوره ی مایوسم
هرقدر خدا باشی من دست نمیبوسم

ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش
این دم دمه ی آخر را این بار به حرفم باش

دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست
این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست

دندان به جگر بگذار ته مانده ی من مانده
از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده..

"علیرضا آذر"


متعهد به کاکتوس بودن


به تکیلا قسم، به طعمِ نمک
به دریده شدن به ضربِ کتک

به در این عصرِ خیر، شَر بودن
در دلِ صد کرور خر بودن

به همین زنده‌بادِ بادِ هوا
به صدایت از آن‌ورِ دنیا

به هوادارهای هوراکِش
به زمان و زمانه‌ی جاکش

به شبِ اضطراب و بی‌خوابی
پرسه در فیس‌بوکِ قلابی

به در خانه‌ی شکسته شده
به همین چشم‌های بسته شده

به کِشان بردنم به نامعلوم
به منِ متهم، منِ محکوم

به قپانی هشت ساعته‌ام
و به همدست‌های دور از ‌هم

به سگی که نشسته در لپ‌تاپ
گرمِ تردیدِ پارس، یا هاپ هاپ

به دگرگون شدن ولی با اِکس
به خدا را صدا زدن در سکس

به سبیل پدر که می‌چرخید
به کسی که به نسلِ‌ها می‌رید

و به کوروش که استوانه شده،
ضجه‌ای که همین ترانه شده!

به همه برگ‌های دزدیده
به زبانی که شاش را دیده

به ندایی که مانده از فریاد،
گلِ روییده در امیرآباد

به همان عکسمان دمِ چادر
به شبِ در نگاهِ «ریچی» پُر

به اِچ.آی.وی‌ترین ترانه‌ی تو
به نگاهِ مسلحانه‌ی تو

و به این یک‌دفه جذام شدن
سیبلِ نفرینِ خاص وعام شدن

به غمی که نگفته می‌دانی
به مدرنیسمِ بندتنبانی

به همه شعرهای پُر کاندوم
به تجاوز به واژه‌ی «مَردم»

به سلاطینِ منگِ شعر و ادب
جهش یک کروموزوم به عقب

به همه شاعرانِ انجمنی
به غزل‌های خیسِ از آبِ مَنی

به همان نسخه‌پبچِ بی‌جرأت
میکسی از «سبزواری» و «نصرت»

به شبِ شعر معترض در قُم
پخش آن از شبکه‌ی سوم

به آوانگاردهای عصر حجر
قهرمانانِ پرده‌ی آخر

به همان دشمنی که در چت بود
به خدایی که در «هدایت» بود

به بدل‌های «شاملو» خوانده
به دهانِ به فحش وامانده

به یقه‌های از تو جِر خورده
حکمِ وسترنه: مُرده، یا مُرده!

و به قصاب‌های خوش‌صحبت
یا به این «ما»ی در اقلیت...

قسمت می دهم که خسته نشو،
خسته از مغز های بسته نشو!

متعهد بمان به این لعنت
به شنا کردنِ خلافِ جهت!

متعهد بمان! برادرِ من!
متعهد به کاکتوس بودن...

"یغما گلروئی"

سکوت فلسفه در باتلاق پایین شهر


سکوت فلسفه در باتلاق پایین شهر
و استخاره ی پای چلاق پایین شهر
و دانه دانه ی تسبیح حاجی استبداد
تمام قرن به دوش الاغ پایین شهر

نفس نفس زدن زورگیر در بن بست
و کیف حاوی درمان مادرش در دست
و دزدهای یقه بسته در تلویزیون
که شب مطابق نص صریح قرآن است...

طلوع حلقه ی داری به گردن خورشید
و قطره های خشونت که بر جهان پاشید
و چشم های تماشاگر و حریص شما
به آلتی که به روی دموکراسی شاشید

و پوزخند پراحساس بانک و یارانه
و مهرورزی دولت به نسل بی خانه
و کودکان بدهکار کار و بیکاری
فروش کلیه با غیرتی فقیرانه

و دردهای تو در صف نان و یا امید
و اشک های تو را که خدای شهر ندید
تنور سینه ی تو با لهیب آه که دود
و تنگی نفست که از لحاف دود نبود

تو و دو چشم پر از دود و قاشقی در درست
و چشم هات که از شهوت نبودن مست
سرنگ های فراموشی و یقین در رگ
به این امید که جایی برای مردن هست

سکوت کوچه ی بن بست روبروی تو که...
که تن به شب بسپاری و آبروی تو که...
که بچه های خیالت گرسنه منتظرند...
که تیغ بغض نشسته است برگلوی تو که...

فروش عمر و جوانی ات در کیوسک زمان
خروج پیری تو از کیوسک  جای جوان
و انتظار تو در صف ممتد هرگز
حقوق بازنشستگی و تنی ویران

و بچگی هایت توی جوی های لجن
جوانی ات و دو پوتین و خدمت به وطن
و روزهای میانسالی ات دویدن و قرض
و روی تخته ی یک مرده شورخانه که تن...

و خاستگاری فقر از نداری دختر
و چشمک ثروت، زندگی راحت تر
و حس مبهم تبدیل به وسیله شدن
و انتخاب چه بودن؛ که آدمی یا خر

شمردن دندانهات و خنده ی آقا
و نامه های سفارش کننده از بالا
و پر کشیدن حق از دیرچه ی پارتی
و پله های سرازیر ناامیدی تا...

بروی جاده ی تقدیر و مرگ "گازیدن"
به بیمه ای که ابوافضل بود نازیدن
و تکه تکه خود را به روی جاده و دشت
و به پراید و تابوت را یکی دیدن

و دست های فروشی مرد دست فروش
و سد معبر و مامور و درد و جوش و خروش
و اشک های تو بر نسخه ی نپیچیده 
و وانتی که اساس تو را که خانه به دوش..

و زائران مسلمان مشهد و ناموس
و مشق های عزا زیر شعله ی فانوس
و شهوت رگ تو، جستجوی مزه ی تیغ
و شعرهات که افسوس بود یا افسوس

و زوزه های شب و ازدواج قدرت و دین
تظاهرات درختان و سایه ی سنگین
خشونت و فوران، هر سوال یک باتوم
که چوب حادثه بالا همیشه... ما پایین

بسیج لشگر اوباش تحفه ی مرداد
و بهت پنجره ها در شب امیرآباد
و آخرین نفس بیگناهی یک نسل
به روی خاطره ی خاک خونی خرداد

تو در تمامی لحظات زیر پوتین ها
غرور و شخصیتت زیر چرخ ماشین ها
تو خاطرات منی و منم جوانی تو
اسیر و زخمی سید علی تموچین ها...

"هومن عزیزی"

گناه کار شهر تولدو


[ماریا اوگوستین‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌کرات‌ از پدر و مادر شنیده ‌بود. هم‌ به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترین‌ شکارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ کتابی علمی که‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ کرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌مسیح‌ داد سخن‌ داده‌است‌. اما ماریا بارها با خود فکر کرده‌ بود مگر می‌شود به‌ مسیحی عشق‌ ورزید که‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟]
.
.
.
[اسقف‌ ادامه‌ داد که‌: به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی که‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ ارواح‌ خبیثه‌ در میان‌ عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز کرد. عیال‌ات‌ را دیده‌اند که‌ به‌ هیأت‌ کلب‌ اسودی درآمده‌، یک‌ بار هم‌ کلب‌ اسودی را مشاهده‌ کرده‌اند که‌ هیأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌…
اسپالانتسوی مبهوت‌ زیرلب‌ گفت‌:
” او جادوگر نیست‌… زن‌ من‌ است‌! ”
آن‌ضعیفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی کاتولیک‌ باشد! مشارالیها عیال‌ ابلیس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای که‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبیث‌ تو را مورد غدر و خیانت‌ قرارداده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بیت‌ خود شو و فی الفور او را به‌این‌جا بفرست‌
اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina (یعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزیه‌ می‌کرد تا برساندکه‌ ( fe یعنی ایمان‌) زن‌، minus (یعنی کم‌تر) است‌…]

"آنتوان چخوف"


Uaral - Acidal


شعر و آهنگ  Acidal  از Uaral  

 

ادامه مطلب ...

آن که به جستجوی آزادیست


در اطراف خانه ی من
آن کس که به دیوار فکر می کند، آزاد است
آن کس که به پنجره، غمگین
و آن که به جستجوی آزادیست،

میان چهار دیوار، نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود
نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود،
نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود،
نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود،
نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود،
نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود،
نشسته، می ایستد، چند قدم راه می رود،
نشسته، می ایستد، چند قدم...

حتی تو هم خسته شدی از این شعر،
حالا چه برسد به او که نشسته،
می ایستد،
نه،
افتاد...

"گروس عبدالملکیان"


گریه کردیم... دو تا شعله ی خاموش شده



گریه کردیم... دو تا شعله ی خاموش شده

گریه کردیم... دو آهنگ فراموش شده

 

پر کشیدیدم، بدون پرِ زخمی با هم

عشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هم

 

مرگ پشت سرمان بود، نمی دانستیم

بوسه ی آخرمان بود،  نمی دانستیم

 

زندگی حسرت یک شادی معمولی بود

زندگی چرخش تنهایی و بی پولی بود

 

زخم، سهم تنمان بود، نمی ترسیدیم

زندگی دشمنمان بود،  نمی ترسیدیم

 

شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد

شعر، من را وسط زندگی ات هل می داد

 

شعر من بین تن زخمی مان پل می شد

بیت اول گره روسری ات شل می شد

 

بیت تا بیت فقط فاصله کم می کردی

شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی

 

پیِ تاراندن غم های جدیدم بودی

نگران من و موهای سپیدم بودی

 

نگران بودی، یک مصرع غمگین بشوم

زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم

 

نگران بودی اندوه تو خاکم بکند

نگران بودی سیگار هلاکم بکند

 

نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم

نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم

 

آه... بدرود گل یخ زده ی بی کس من

آه بدرود زن کوچک دلواپــس من...

 

بغلم کن غمِ در زخم، شناور شده ام

بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام

 

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود

بغلم کن که خدا دورتر از این نشود

 

مرگ را آخر هر قافیه تمرین نکنم

مردم شهر تو را، بعد ِتو نفرین نکنم

 

کاش این نعش به تقدیر خودش تن بدهد

کاش این شعر به من جرات مردن بدهد...


"حامد ابراهیم پور"



گرفته است دلت یا گرفته است دلم؟


گرفته است دلت یا گرفته است دلم؟
چقدر تلخ شده روزهای ما عسلم!
دو بار گریه شدم تا یخ تو باز شود
به مبل چسبیدم تا نگیرمت بغلم!

مچاله می شدی و ابرهات باران داشت
شروع می شدی و شعر، حسّ پایان داشت
که زل زدم به دو تا چشم زل زده به زمین
که دست هات شدیدا عذاب وجدان داشت!

که زل زدی به فروپاشی شبی سنگی
به بوسه ای وسط شام! بی هماهنگی!
که دست هات بگوید: عزیز! می ترسم!
که چشم هات بگوید چقدر دلتنگی

صدای خنده ی ما در صدای تلویزیون
صدای داد کشیدن به راه های جنون
یکی شدن وسط تخت نیمه کاره ی من
صدای جاری خون در صدای جاری خون

صدای خنده ی ما توی آشپزخانه
صدای بیداری در دو دست بیگانه
صدای رقصیدن با ترانه ای غمگین
صدای دیوانه روی تخت دیوانه

صدای خنده ی ما در اتاق بچّه که نیست
که عاشق چه کسی بوده است و عاشق کیست!
که بعد فکر کنم: از ادامه می ترسم
که بعد گریه کنی: روی حرف هات بایست!

صدای خنده ی ما در بخار در حمّام
صدای جای دو تا خودکشی نافرجام
نوشتن ِ شعری بر خطوط لغزنده
نوشتن ِ شعری توی س/ک/س نیمه تمام

صدای خنده ی ما موقع ِ بداخلاقی
که داغ کرده ای و مثل بوسه ات داغی
که مست می شوی از الکل 90 درجه
که مست می شود از چشم های تو ساقی!

صدای خنده ی ما روی پشت بام بلند
ستاره ها که قرار است عاشقت بشوند
نگاه کردن ِ دنیای بد از آن بالا
که هیچ چیز مهم نیست عشق من! که بخند...

صدای خنده ی ما در دل خیابان ها
صدای خنده ی ما روی اخم انسان ها
دو بستنی یخی که یواشکی بخوریم!
خرید چایی و میوه برای مهمان ها

صدای آرامش بعد روزها سختی
صدای عکس حجازی، مهندس و تختی!
صدای خواندن قرآن و شمس و نیچه و یونگ!
صدای خنده ی ما در میان خوشبختی

صدای خنده که در اوج دردها داریم
صدای گریه که عمری ست بی صدا داریم
صدای خانه ی سبزی ته ِ ته ِ دنیا
صدای رؤیایی واقعی که ما داریم

صدای گریه ی دشمن از اینهمه خنده
صدای خنده ی ما مثل مرغ پرکنده!
صدای خنده ی پنهان شده در آغوشت
صدای خنده ی بی دغدغه در آینده...

"سید مهدی موسوی"


سرد یعنی تو


سرد یعنی تو

که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم

به وقت هایی که کسی را دوست داری

که من نیستم...


گرم یعنی تو

که هر نگاهت داغ می شود بر دلم

برای بعدها

به وقت هایی که کسی را دوست داری

که منم...


آب یعنی تو

که بر سرم می ریزی... پاک

از ابرهای دلتنگ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند

به جای هر غسلی

به جای هر بارانی


خاک

یعنی خاک بر سر لحظه هایی که

ما مال هم نیستیم...

 

خلاصه...

خورشید

کتاب

کفش

کلید

کلمه

همه شان تویی

به تنهایی

 

تنهایی یعنی تو

که نمی دانی

بی من

چقدر تنهایی...


"مهدیه لطیفی"


 

ما تا ابد به هیــچ جا نمـی‌رسیم


تاریک و تنگ و نفس‌گیر و ترسناک

تابـوتـمان شده ایـن خـانه‌ی خـراب

کابــوسِ دیدنِ هـر روز زندگــی

تـشیـیع هر شبـمان توی رخت خواب


[من] مفردم و  [تـو] مفردتـر از منی

[مـا] جمعِ این همه مفرد که غایب‌اند

[او] با [شما]ست!  ولی توی خوابتان

[آنها] بـرای همه خـواب دیده انـد!


ساکت شدیم که وقتِ سکوت بود

از دشمنـی که نـداریـم،  بـرتـریـم

که تشنـه‌ایـم به خـون ِ نـریـخـتـه

در جنــگِ با خـودمان نـابـرابـریـم


بـغضـیـمو توی گلو عـُـقده می‌شویم

زهـریـمـو از دهـنِ ِ مــار مـی‌چکیـم

در هر شعار ِ جدیدی که توی شهــر

خونـیـمـو از تـن ِ دیـوار مـی‌چکیــم


تن داده‌ایـم و وطن را نـداده‌ایـم

مانـدیـمو گـردنـمان رفت زیر تیـغ

ما دردِ مشتـرکی داشتیـم اگر...

دعوایـمان سر چی بـود نارفیـق؟


دشمـن شدم! که کسی دوستم نداشت

با افـتـخار به یـک عُــمـــر تووسری

در جمع بودنم از درد بی‌کسی‌ست

اربـاب بـودنـم از تـرس نـوکـری


تن می‌دهی به همین بختِ سوخته

مـی‌بـازمـت به تـنِ زخـمـی خودم

با افـتـخـار به یـک جـنـگِ بـاختـه

ای کاش در بـغـلـت دفن می‌شدم


ما درس ِ عبـرت آیـندگان شدیـم

در عمق حفـره‌ی تـاریـخ ِ باشکــوه

تن داده‌ایـم به یـک درد سنـتی

دل بستـه‌ایم به کشتی، بدون نوح!


بـالا گـرفـتــنِ دعـوای خانـگـی

جـنـگِ بـرادر مـن بـا بـرادرم

این‌بار دل بدهی خاک بر سرت

این‌بار تن بدهـم خاک بر سرم


همسنگـریم و به هم سنگ می‌زنیم

هم‌خانه‌ایم و به هم پـُـشت می‌کنیم

این جا سوات!  به دردی نمی‌خورد!

زخمیم و رو به درون رُشت! می‌کنیم


از ترس اینکه نمیریم،  می‌کـُشیم

از ترس اینکه نمانـیـم، مـی‌رویـم

ما تا ابد به هیـــــــــــچ جا نمـی‌رسیم

ما هیـچ وقت،  هیــچ چی نمی‌شویم...


"یاسر یسنا"



Shamrain - Raindrops


شعر و آهنگ  Raindrops  از Shamrain  


ادامه مطلب ...

حال من حال و روز خوبی نیست



حال من حال و روز خوبی نیست
خسته ام، خسته، او نمی فهمد
این طبیعی ست ببر زخمی را
ببر روی پتو نمی فهمد


بین ما مرز درد فاصله بود
مثل یک رشته کوه پیوسته
مثل یک صهیونیست غمگین که
به زنی توی غزه دل بسته


من به پایان خویش معترفم
جفت پرواز او نخواهم شد
من همین جوجه اردک زشتم
حتم دارم که قو نخواهم شد


خسته ام مثل تیربار از جنگ
مثل تیغ غلاف گم کرده
مثل مردی که نصف دینش را
در میان طواف گم کرده


حال من حال تخت جمشید است
حال یک مرزبان ایرانی،
آخرین تیر آخرین سرباز،
آخرین لحظه قبل ویرانی،


ترس قبل از شکست را تنها
مرد در حال جنگ می فهمد
حال یک کوه رو به ریزش را
اولین خرده سنگ می‌فهمد


زندگی؟! در لباس شعبده باز
سر گرفتی کلاه پس دادی
در ازای مداد رنگی هام
تک مداد سیاه پس دادی


زندگی؟! روزهای خوبت هم
مثل این شعر تلخ و دلگیرند
قبل رفتن فقط بلندم کن
شاعران ایستاده می میرند...


"رویا ابراهیمی"



خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار


خمیازه‌های کش‌دار، سیگار پشت سیگار
شب گوشه‌ای به ناچار، سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار


پای چپ جهان را، با اره‌ای بریدن
چپ پاچه‌های شلوار، سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار


بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام
این مرده کفن خوار، سیگار پشت سیگار
صد صندلی در این ختم، بی‌سرنشین کبودند
مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار


تصعید لاله گوش، با جیغ‌های رنگی
شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار
مردم از این رهایی، در کوچه‌های بن‌بست
انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار


این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند
بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار
ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد
در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار


صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار
در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار


اسطوره‌های خائن، در لابلای تاریخ
خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار
عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار
کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار


مبهوت رد دودم،  این شکوه‌ها قدیمیست
تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار
کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضاء خورد
سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار


ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای
هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار
خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نویسد
یک مارک بی‌خریدار، سیگار پشت سیگار


"اندیشه فولادوند"



در نقشه‌ات که دور مرا خط کشیده‌ای


در نقشه‌ات که دور مرا خط کشیده‌ای

رنگ خـزانِ بعدِ بهـارت کشیده‌ای


اجبار کــرده‌ای بکـنم اخـتیـار تـو

آزادیِ مـرا به اسـارت کشـیـده‌ای


بر بندِ پشت بامِ دلت باد می‌خـورد

سجاده‌ای که آبِ طهـارت کشیـده‌ای


مشکوک می‌شوم به تو در آب و دانه‌ات

از بس مرا به دامِ شکارت کشیده‌ای


تردیـد می‌کنم که بمانم به دیـن تـو

از ترس آبرو که به غارت کشیده‌ای


لطفت چماق می‌شود و لای چرخِ من

بـا خطِ تـرمـزی که کنارت کشیـده‌ای


چشمت به سنگ‌سار زنی برق می‌زند

کم نیست پـرده‌ها که بکارت کشیده‌ای


امـروز واژه‌هـای مرا دار می‌زنـی

فــردا ترانـه‌ای که به دارت کشیده‌ای


"یاسر یسنا"



که مـن برای تو شکل ستاره هسـتم


که مـن برای تو شکل ستاره هسـتم..... ها؟!

که مـن امیـد شروع دوباره هسـتم..... ها؟!


که او، که حلقـه‌ی دست چپش، که لبخندش

منم که یک دفه کندم؟ که دل شکستم..... ها؟!


که پا به پای تو آمد... از آن طرف رفتیـد

نشاندیش به همان جا که من نشستم..... ها؟!


که بین دورو وری‌هـا غـریبه مـن بودم؟!

که توی رابطه‌هایت چه کاره هسـتم..... ها؟!


کنار خـاطره‌هـایم چطووور مـی‌خوابـی؟!

که راست گفته نبودی همیشه هستم..... ها؟!


هنوووووز ادکلنـت تـوی کوچه پیـچیده

که لای پنجره‌ام را چرا نبستم............ ها؟؟


"یاسر یسنا"



زبان بریده‌تر از کوچه‌های بن بستم


زبان بریده‌تر از کوچه‌های بن بستم

عفونتی که پر از سرفه‌های تهرانست

 

کنار هر چه حراجی و پشت ویترین‌ها

پیاده می‌شود از عابری که پیکان است


به خواب رفته‌تر از من تمام ماشین‌ها

نگـاه منتظـرم رو به راه‌بندانست

 

سکوت کرده‌تر از احتمال طوفانم

صدای خشک بهاری که در زمستانست

 

دهان دریده‌تر از حس و حال خمیازه

شبیه هیبت مردی که باز ویرانست

 

و دودکرده‌ترین خستگیم با سیگار

بخار چایی داغی که توی لیوانست

 

به باد رفته‌تر از من تمام خاطره‌ها

دوباره می‌وزد از من غمی که طوفانست

 

چه درد مشتـرکی با درخـت‌ها دارم

که اسم گمشده‌ات اسم این خیابانست

 

دلم گـرفته‌تـر از چتـرهای عابرها

و عشق، پنجره‌ای بسته روبه بارانست


"یاسر یسنا"


آن مـــرد درد دارد


آن مـرد درد دارد،  مـوهـای زرد دارد

زن غصه می‌خـورد از،  حالی که مرد دارد


آن مـرد می‌رود با،  یک ساک توی مشتش

هی‌ ضربه می‌خورد از، چاقوی توی پُشتش


هی دود می‌شود با،  سیگار لای دندان

چایی نخورده برگشـت، آن مـرد توی زندان

 

زن گـریه می‌کند در،  زن گریه می‌کند با...

زن گـریه می‌کند که،  زن گریه می‌کند تا...

 

زن... گریه می‌کند از،  احساس جنده بودن

آن مرد مُـرده انگار،  از ترس زنـده بـودن

 

زن آب و نـان ندارد،  از بـس‌ دهـان نــدارد

زن مُرده است انگار،  از بس‌ که جان ندارد

 

آن مرد زن ندارد،  در تخت‌های بی خـواب

آرام می‌شود بــا،  یک مشت قرص اعصاب

 

در بستـه شد و مَـردی،  برگشت توی زنـدان

زن توی راهِ خـانـه،   زن تـوی راه بـندان


"یاسر یسنا"


 

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش


ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش


از بس که دست می گزم و آه می کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش


دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش


کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش


خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش


وقت است کز فراق تو  وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش


 ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش


"حافظ"



Eels - I Need Some Sleep


شعر و آهنگ   I need some sleep از Eels 


ادامه مطلب ...

به هوا رفته خاک از پشتم


به هوا رفته خاک از پشتم
به هوا رفته عُقده ی مشتم
به هوا رفته ام در انگشتم
از کلاغی که پَر پَر آمده است


با شپش های سبز خوابیدن
بعد یک خواب ِ واقعی دیدن
بعد در رخت خواب شاشیدن
واقعا گندمان درآمده است


در و دیوارِ امن ِ یک زندان
خبر خوب ِ مرد ِ زندان بان
زنی از رخت خواب ِ دادستان
به ملاقات ِ شوهر آمده است


زندگی یعنی از تو پاشیدن
گچ دیوار را تراشیدن
نق نقیدن.. نقا.. نقاشیدن
ش ِش ِ کَن.. کَن.. جِگر.. گر آمده است


آمد و رفتِ یک گلن گدنم
اعترافی پس از کتک زدنم
جای یک زخم ِ کهنه در بدنم
زندگی از پَسم بر آمده است


مسئله ساده بود! ما سختیم
دست و پاهای بسته بر تختیم
واقعا ما چقدر بدبختیم
هرچه بد رفت، بدتر آمده است


پُر شدن توی حفره ی تاریخ
کندن ِ کلّ ِ ریشه ها از بیخ
خَم شدن روی صاف کردن ِ میخ
خرجمان از "پدر" درآمده است


فکر کردن به فکرهای Beckett
فکر کردن به تابه ی کتلت
فکر کردن به حجم اینترنت
کاسه ی صبرمان سرآمده است...


"یاسر یسنا"

ABBA - The Winner Takes It All


شعر و آهنگ The Winner Takes It All از ABBA 


ادامه مطلب ...

Mariah Carey - My All


شعر و آهنگ  My All  از Mariah Carey  


ادامه مطلب ...

دیوانگی بد نیست

 

دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر، دور ِ تو 

برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام!...


"مهدیه لطیفی"


من دل رفتن نداشتم

من

دل رفتن نداشتم

درخت خانه ات ماندم

تو

رفتن را

دل دل نکن!

ریزش برگ هایم

آزارت می دهد...


"محمدعلی بهمنی"

گاهی تصور کن


گاهی تصور کن
زنی را
نه زشت نه زیبا
درست شبیه من!

زنی که چشم هایش
هنوز دوره ‌گردِ نگاهِ تـوست
و هر شب
پرسه گردِ خیالی است
که بی تـو
به رویایی ختم نمی شود!

زنی که هر روز خودش را
دار می زند با مژه هایت
و جان می سپارد
در شبِ چشم هایِ تـو!

زنی که بیگانه شد با خود
وقتی که دیگر لب هایت
نامش را
به نجوایی درآغوش نکشید!

زنی که هر روز با اشک هایش
سیلی می زند برگونه های خود...

زنی فراموش کار
که تکه ای از تن اش را
درست همان جا که می تپد در سینه
جاگذاشت، در میان آغوشِ تـو!

زنی که با من در جدال است هر دم
و تـو را بهانه می کند، دم به دم!

زنی که
هیچ ...
گاهی به یادش باش!

"مریم یزدانی"

دلشوره ها دروغ نمی گویند


دلشوره ها دروغ نمی گویند

هر بار از سایه ی زنی

که مرا بیشتر از او دوست داشتی!

ترسیدم

چندانی نکشید

که سایه ی سرش بر دیوار

تور درازی درآورد!

شبیه سایه ی خنجر

در دست کاکا

بر پشت داش آکل

در دست تو و آن سایه ی تور به سر

بر پشت من


دلشوره های من زنان شهر را، عروس

زنان شهر را، مادر

زنان شهر را، عشق می کنند!


و عشق می کند آینده

که مرا

آرزو به گور برده

در گور بخواباند...


"مهدیه لطیفی"


ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻢ ﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﮐﻨﺎﺭ


ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻢ

ﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﮐﻨﺎﺭ

ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺭﺍ

ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ،

ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ،

ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ...

ﻋﺎﺩﺕ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺳﺖ

ﭼﺴﺒﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻣﺸﺎﻥ!


"مهدیه لطیفی"


چشم های تو


دلم می سـوزد

برای زکریـا

که تـو را ندیـده مُرد


تمام بوته های انگور جهان

از چشم های تو آب می خورند


"مهدیه لطیفی"


خانه ات را باد برد


خانه ات را باد برد 

تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی ؟ 
مسخِ افیونیِ افسانه ی اصحابِ کدامین غاری ؟ 
در کدامین خوابی ؟ 
خواب در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است... 
تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد 
تو نگهدار ، هنوزم دو سرِ شالِ مرا


پشتِ این پرده ی پوسیده ، تو در خوابی و من 
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود 
نردبانی به بلندای سحر میبافم 
تا برآرم خورشید
و تو در خوابی و آب
از سرت می گذرد

و ندیدی هرگز 
توی جنگل ، کاج را 
شب به شب ، جای سپیدار زدند 
و نبودند پلنگان، وقتی 
که دماوندِ اساطیری را 
از کمر، دار زدند 
و به هر دانه برنجی که به رنج 
بر سرِ سفره ی ما آمده بود 
توی شالیزاران 
آهن و آجر و دیوار زدند 

و تو در خوابی و آب 
تشنه ی هامون شد 
خونِ زاینده برید 
و نفس های شبِ شرجیِ هور 
زیر گِل ، مدفون شد 

خانه ات را باد برد 
تشتِ رسوایی و غارت افتاد 
تو نگهدار به چنگت ، شبِ گیسوی مرا 
تا مبادا شبِ قحطی زده ی سفره ی ما 
مشتِ خالی ترا باز کند 
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا

موی مرا

من حجابم 
نه حجابِ تنِ آزاده ی خود 
من حجابِ تنِ یغما زده و خوابِ توام 
پشتِ این پرده ی پوسیده تو در خوابی و من 
با همین زلفکِ ممنوعه ی خود 
نردبانی به بلندای سحر میبافم 
تا برآرم خورشید

 

"هیلا صدیقی"


من به اشغال تو درآمده ام


نگرانم، ولی چه باید کرد

عشق، دلواپسی نمی فهمد
درد من، خط ِ میخی است عزیز
درد من را کسی نمی فهمد...


بغض کردن میان خندیدن

تکیه دادن به کوه ِ نامرئی
خسته ام از ضوابط عُــرفی
خسته ام از روابط شــرعی

هیچ کس، هیچ کس نمی داند

به نگاهت چه عادتی دارم
هیچ فرقی نمی کند دیگر
اینکه با تو چه نسبتی دارم


تف به هرچه اصــول، هرچه فـُـروع
تف به هرچه ثواب، هرچه گـــُـناه
توی تاریک خانه ی دنیا
عقل جن ّ است و عشق بسم الله

چشم هایت نگاه خیسم را

مثل ِ برق سه فاز میگیرد
تو برایم جرقه ای وقتی
خانه را بوی گاز می گیرد


زیر آتش فشان ِ‌ جنگ تو
یخ ِ هر چیز آب خواهد شد
مثل یک سرزمین ِ بی سرباز
همه چیزم خراب خواهد شد


تو مرا زجر میدهی عشقم

مــازوخیسمی که دوستش دارم
من به اشغال تو درآمده ام
صهیونیسمی که دوستش دارم


"یاسر قنبرلو"



این روزها


این روزها
اینگونه ام، ‌ببین:
دستم چه کند پیش می رود،‌ انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام
پایم چه خسته می کشدم، ‌گویی
کت بسته از خَم هر راه رفته ام


تا زیر هرکجا
حتی شنوده ام
هربار شیون تیر خلاص را

ای دوست
این روزها
با هرکه  دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر 
وقت خیانت است

انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیری ست هیچ کار ندارم 
مانند یک وزیر


وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام، یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی

این روزها
اینگونه ام:
فرهاد واره ای که تیشه ی خود را
گم کرده است

آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان
یاران


وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید:
یک جنگجو که نجنگید

اما... شکست خورد


"نصرت رحمانی"


اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم؟



و من صدای یواشی در اضطرابِ زنم
دلم گرفته و باید به کوچه ها بزنم
به زندگیم سرنگی پر از هوا بزنم
اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم؟
به عشق قبلیِ یک مرد پشتِ پا بزنم


ببین میان تنم حس سرکش ِ غم را
که با هوای تنت گیج کرده آدم را
از آن دو چشم، بریزان به من جهنم را
اجازه هست که عاشق شوم که روحم را
میان دست عرق کرده ی تو تا بزنم


به چند سالگی ام عاشقانه گریه کنم
به نامه های ترت دانه دانه گریه کنم
بدون تو بدوم سمت خانه گریه کنم
دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم


دوباره بین حروف ِشکسته، شعر شوم
میان دفتر یک مرد خسته شعر شوم
شبیه پنجره ای نیمه بسته شعر شوم
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
و یا نه... یک تلفن به خود شما بزنم


جهان، دو ابر شده، آسمان فقط خیس است
دو چشمِ عاشقِ بی خوابِ پشت خط، خیس است
اتاق و صندلی و پرده، بی جهت خیس است
نشسته ای و لباس عروس ات خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم


تو آس ِ روشده ی دل در آخرین دستی
بریده می شوی از من در این شب مستی
که راه گم شده ی منتهی به بن بستی
برای تو که در آغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم


دوباره آمدم آیینه دق ات باشم
که دستمال تری زیرِ هق هق ات باشم
بگو چگونه تر از این موافقت باشم؟
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم


"فاطمه اختصاری"



بسته ی خالی


رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد

خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست

بسته ی خالــی قرصم پُر ِ از بیداری ست


بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش

بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده

بستــه ی خالــــی یک خانـه ی دور افتاده


بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر

بسته ی خالی یک صندلـــی خالی تر!

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود

بسته ی خالــی پاییز کـه در جیبت بود


مرگ، پیغـــام تو در گوشـی خاموشم بود

بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود

قفل بودم وسط تخت بـه زندانی که

زدم از خانه به کوچه به خیابانی که


دور دنیای تــو هـــی آجـــر و آهن چیده

همه ی شهر در آن عق شده و گندیده

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته

همـــه ی شهــر دو تا پا شده و در رفته


بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز

دلــــم آشوب شده از خـــودم و از همه چیز

فکر یک صندلـــی پــــُر شده توی اتوبوس

فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس


زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده

بچه ای خسته کـــــه از راه، عقب افتاده

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده

مرد با عقربـــــه ی روی مچش خوابیده


منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که


خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود


جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند

مثل سیگار به لب برده و دودم کردند


جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد

جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت

بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت


جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی

با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است

در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر

در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است


"فاطمه اختصاری"



یار من آن با وفای دیرین نیست


در این زمانه که عشق از قــمار می آید
صدای گریه ی بی اختیار می آید
میان این همه یاری که در کنار من است
فقط غم است که با من کنار می آید

اگرچه بعد زمستان فقط زمستان است

بُـــزَک نمیر که روزی بهار می آید
همیشه منتظرم... گرچه خوب می دانم
هر آنچه می کشم از انتظار می آید

برای رد شدن از میله های تاریکی

روایت است که راه ِ فرار می آید
کدام راه؟  که دنیا هزار راه ِ شب است
به شهرزاد بگو که هزار شب عقب است

بگو که ریشه به دردِ تبر گرفتار است

تنی برهنه به اهل نظر گرفتار است
کدام مبداء ِ عقل و کدام مقصد ِ عشق
میان این دو فقط نامه بَر گرفتار است

کبوتری که از آغاز در قفس باشد

اگر رها بشود بیشتر گرفتار است
بگو که عشق گرفتار کرده دنیا را
هلال ِ ماه به آتش کشیده دریا را

بگو که هیچ کشیشی نمی کند باور

سکوت ِ مریم و قنداقه ی مسیحا را

بگو که یار من آن با وفای دیرین نیست

که حافظــانه به دست آوَرَد دل ما را

که یار من اگر آن یوسف ِ عزیز شَود

کلافه می کند از هرزگی زلیخا را
که یار من اگر از آستین برون آید
بدون شک می بلعد عصای موسی را

به شهرزاد بگو قصه ها تمام شدند...

به شهرزاد بگو قصه ها تمام شدند...


"یاسر قنبرلو"



آخر قصه باز آشوب است...


تلخی صبح را به هم خوردم
توی فنجانِ چایِ شیرینم
اتفاقی چرا نمی افتد؟
کورسویی چرا نمی بینم
مثل شعرِ سپید بی وزنم
مثل بغض ِ سکوت، سنگینم


گریه کن تا بیافتم از چشمت
تا ته ِ قصه دردناک شود
بلکه با دستمالِ کاغذی ات
خاطراتِ گذشته پاک شود
گریه کن، گریه کن عزیز دلم
تا که غم، از غمت هلاک شود


تلخیِ صبح های بی من را
توی فنجان چای، شیرین کن
شوقِ آبی ترین لباست را
تن ِ این روزهای غمگین کن
زندگی را دوباره جشن بگیر
خانه را با سکوت تزئین کن


ساده بودم که ساده رد بشوى
رفتم از دست و رفتى از دستم
توی قاب سیاهِ آیینه
خنده ی گریه آوری هستم
باید از حالِ تو بهم بخورم
که به حسی که نیست دل بستم


منم و دستهای رو شده ام
من و یک مشتِ پوچ در پشتم
تازگی ها جهان خلاصه شده
توی خودکار... لای انگشتم
زنده بودن ادامه دارد با
حس ِ خوبی که در خودم کشتم


یک نفر آمد و نوشت "هنوز" 
یادم انداخت زندگی خوب است
من هنوز از ادامه می ترسم
آه! ترسو همیشه مغلوب است
اولِ قصه بود و فهمیدم
آخر قصه باز آشوب است...


"یاسر یسنا"

درد مرا می‌فهمــی؟



رو به من، روزنه‌ای بسته شد از لب‌هایت 
رو به تـو، پنـجره‌ای باز شد از دیـوارم
سهم تو جوهر پـس داده‌ی خودکارت بود
سهم من پـاکت خالی شده‌ی سیـگارم
نـنوشتی که بدانم که "به‌ یادم هستی..."
سرفه کردم، که بفهمی که "تو را کم دارم"


جوهر و دوووود شدم، لای دوتا انـگشتت
لُختم از لختـِگی خون، وسط تختی که...
ریـختـی روی بدن لـرزگی هـر شب من
مـرد بـدبخت، کنـار زن ِ خوشبختی که...
بـغلم کن! که بخوابم که "بخوابم" یعنی:
مـردن ِ راحتـم از زنـدگی سختـی که...

قـرص خواب‌آورمو حل شده‌ام در کابوس
این همان حال خرابی‌ست که هر شب دارم
دارم از "هرچه" به یاد "همه چی" می‌افتم
نگرانـم نشو! حسی است که اغلب دارم
می‌نویسم که حواسم به خودم پرت شود
اسم تو! اسم تو! وردی‌ست که بر لب دارم

بـه هـدر رفتـگی‌ام، از همه‌ی ثانیه‌ها
از همین خاطره‌هایی که خودت ساخته‌ای
باز افتــاده‌ام از فاصـله‌ها در یـادت...
که مـرا از سر آغـوش خـود انداختـه‌ای
بـه هـوایت، نفـس جاده را مـی‌بـندم
شعر بودی که به هر قافیـه‌ام باختـه‌ای


دیگـر از دلخوشی خاطره هـم مـی‌ترسم
که کسی نیست.. کسی نیست.. کسی پهلویم
آن ور ِ آیـنـه دنـبال چـه مـی‌گردم باز؟
در چـروکیـدن ِ بـغضـی وسط ابـرویـم
انتـظاری که مرا می‌کشد از آغوشت
صبر کن! حرف خودت را به‌خودت می‌گویم!


بغلم کن! که من از خسته شدن خسته‌تـرم
که تو معنی تـب سـرد مـرا مـی‌فهمـی
دوووود شو دانه‌ی دُردانه‌ی اسفنـد، که تو
فـصل ماتـم زده‌ی زرد مـرا می‌فهمـی
درد من فاصله و این همه تنهایی نیست...
دردم این‌ست که تو... درد مـرا می‌فهمـی
که فـقط تو...
...که فـقط...
درد مرا می‌فهمــی؟


"یاسر یسنا"



من میروم


من می روم

تو بمان با عروسک هایت

و تمام عمر

لباس های مرا به قدّشان اندازه کن!


"رضا کاظمی"